فرخی سیستانی (قصاید)/دی به سلام آمد نزدیک من
ظاهر
دی به سلام آمد نزدیک من | ماه من آن لعبت سیمین ذقن | |||||
با زنخی چون سمن و با تنی | چون گل سوری به یکی پیرهن | |||||
تازان چون کبک دری بر کمر | یازان چون سرو سهی در چمن | |||||
در شکن زلف هزاران گره | در گره جعد هزاران شکن | |||||
گفتم: چونی و چگونهست کار؟ | گفت: به رنج اندرم از خویشتن | |||||
چون بود آن کس که ندارد میان | چون بود آن کس که ندارد دهن | |||||
از تو دل تو بربودم به زرق | وز تو تن تو بربودم به فن | |||||
جای سخن گفتن کردم ز دل | جای کمر بستن کردم ز تن | |||||
بر تن تو تا کی بندم کمر | وز دل تو تا کی گویم سخن | |||||
بر تو ستم کردم و روز شمار | پرسش خواهد بدن آن را ز من | |||||
خواجه کنون گوید کاین عابدست | عابد دینداری خواهد شدن ... | |||||
خواجه ابوبکر عمید ملک | عارض لشکر علی بن الحسن | |||||
آن ز بلا راحت هر مبتلی | وان ز محن راحت هر ممتحن | |||||
خدمت او نعمت و دفع بلاست | طاعت او راحت و رفع محن | |||||
خانهی او اهل خرد را مقر | مجلس او اهل ادب را وطن | |||||
هر که سوی خدمت او راست شد | راه نیابد سوی او اهرمن | |||||
خدمت او را چو درختی شناس | دولت و اقبال مر او را فنن | |||||
هر که بر او سایه فکند آن درخت | رست ز تیمار و ز گرم و حزن | |||||
یا رب چونانکه به من بر فتاد | سایهی او بر همه گیتی فکن | |||||
ای به همه خوبی و نیکی سزا | ای به هوای تو جهان مرتهن | |||||
بخت پرستیدن خواهد ترا | همچو وثن را که پرستد شمن | |||||
در خور آن فضل که خواهی ترا | دولت و اقبال دهد ذوالمنن | |||||
من سخن خام نگویم همی | آنچه همیگویم بر دل بکن | |||||
دیر نپاید که به امر ملک | گردی بر ملک جهان متمن | |||||
چاکر تو باشد سالار چین | خادم تو باشد میر ختن | |||||
بر در خانهی تو بود روز و شب | از ادبا و شعرا انجمن | |||||
صاحب در خواب همانا ندید | آنچه تو خواهی دید از خویشتن | |||||
ای به هنر چون پدر فاطمه | ای به سخا چون پسر ذوالیزن | |||||
جود، سپاهست و تو او را ملک | فضل عروسست و تو او را ختن | |||||
خواسته نزد تو ندارد خطر | ور چه بود خلق بر او مفتنن | |||||
آنچه ز میراث پدر یافتی | خوار ببخشیدی بی کیل و من | |||||
و آنچه خود الفغدی بردی به کار | با نیت نیکو و پاکیزه ظن | |||||
از پی علم و ادب و درس دین | مدرسهها کردی بر تا پرن | |||||
نام طلب کردی و کردی به کف | نام توان یافت به خلق حسن | |||||
ای گه انداختن تیر آز | زر تو اندر کف زایر مجن | |||||
مدح تو این بار نگفتم دراز | از خنکی خاطر و گرمی بدن | |||||
از تب، تاری و تبه کردهام | خاطر روشن چو سهیل یمن | |||||
چون من ازین علت بهتر شوم | مدحی گویم ز عمان تا عدن | |||||
چونان که گر خواهی در بادیه | سازی ازو ژرف چهی را رسن | |||||
در دل کردم که چو بهتر شوم | شعر به رش گویم و معنی به من | |||||
تا نبود بار سپیدار سیب | تا نبود نار بر نارون | |||||
تا چو شقایق نبود شنبلید | تا چو بنفشه نبود نسترن | |||||
شاد زی ای مایهی جود و سخا | شاد زی ای مایهی دین و سنن | |||||
بخشش زوار تو از تو گهر | خلعت بدخواه تو از تو کفن |