فرخی سیستانی (قصاید)/دوش متواریک به وقت سحر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فرخی سیستانی (قصاید) از فرخی سیستانی (دوش متواریک به وقت سحر) |
' |
دوش متواریک به وقت سحر | اندر آمد به خیمه آن دلبر | |||
راست گفتی شدهست خیمهی من | میغ و او در میان میغ قمر | |||
چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت | وز دو بسد فرو فشاند شکر | |||
راست گفتی به بتکدهست درون | بتی و بتپرستی اندر بر | |||
پنج شش میکشید و پر گل گشت | روی آن روی نیکوان یکسر | |||
راست گفتی رخش گلستان بود | می سوری بهار گلپرور | |||
مست گشت و ز بهر خفتن ساخت | خویش را از کنار من بستر | |||
راست گفتی کنار من صدفست | کاندرو جای خویش ساخت گهر | |||
زلف مشکین به روی بر پوشید | روی خود زیر کرد و زلف زبر | |||
راست گفتی کسی نهان کردهست | سمن تازه زیر سیسنبر | |||
زلف او را به دست بگرفتم | زنخ گرد او به دست دگر | |||
راست گفتی نشستهام بر او | گوی و چوگان شه به دست اندر | |||
پادشه زاده یوسف آنکه هنر | جز به نزدیک او نکرد مقر | |||
راست گفتی هنر یتیمی بود | فرد مانده ز مادر و ز پدر | |||
پس بازی گوی شد خسرو | بر یکی تازی اسب که پیکر | |||
راست گفتی به باد بر، جم بود | گر بود باد را ستام بزر | |||
خم چوگان به گوی بر زد و شد | گوی او با ستارگان همبر | |||
راست گفتی برابر خورشید | خواهد از گوی ساختن اختر | |||
از سر گوی زیر او برخاست | آن که کهگذار بحر گذر | |||
راست گفتی سپهر کانون گشت | و اختران اندر آن میان اخگر | |||
زلزله در زمین فتاد و خروش | از تکاپوی آن که رهبر | |||
راست گفتی زمین به خود میگشت | زیر آن باد بیستون منظر | |||
کوه بر تافت این زمین و نتافت | بار آن کوهسنب کوهسپر | |||
راست گفتی جبال حلم امیر | بار آن کوهپاره بود مگر | |||
چون بر آیین نشسته بود بر او | آن شه گردبند شیرشکر | |||
راست گفتی قضای نیکستی | بر نشسته مکابره به قدر | |||
دیدی او را بدین گران رتبت | که چسان کشت شیر شرزهی نر | |||
راست گفتی که همچو فرهادست | بیستون را همیکند به تبر | |||
گر به لاهور بودتی دیدی | که چه کرد از دلیری و ز هنر | |||
راست گفتی درختها بودند | بارشان تیر و نیزه و خنجر | |||
رده گرد سپاه بگرفتند | گیرهاگیر شد همه که و در | |||
راست گفتی سپاه یاجوجند | که نه اندازهشان پدید و نه مر | |||
شاه ایران به تاختن شد تیز | رفت و با شاه نی سپاه و حشر | |||
راست گفتی همی به مجلس رفت | یا از آن تاختن نداشت خبر | |||
پشت آن لشکر قوی بشکست | وز پس آن نشست بی لشکر | |||
راست گفتی که نره شیری بود | گلهی غرم و آهو اندر بر | |||
تیر او خورده بودی اندر دل | هر که ز ایشان فرو نهادی سر | |||
راست گفتی جدای گشت به تیر | دل ایشان یکایک از پیکر | |||
روزی اندر حصار برهمنان | اوفتاد آن شه ستوده سیر | |||
راست گفتی که آن حصار بلند | خیبرستی و میر ما حیدر | |||
دی همیآمد از بر سلطان | آن نکو منظر نکو مخبر | |||
راست گفتی سفندیارستی | برنهاده کلاه و بسته کمر | |||
گفتم از خلق او سخن گویم | نوز نابرده این حدیث به سر | |||
راست گفتی کسی به من بربیخت | نافهی مشک و بیضهی عنبر | |||
خود مر او را به خواب دیدم دوش | پیش او توده کرده زیور و زر | |||
راست گفتی یکی درختی بود | برگ او زر و بار او زیور | |||
شادمان باد و می دهش صنمی | که چنویی ندیده صورتگر | |||
راست گفتی به دستش اندر گشت | جام با رنگ شعلهی آذر | |||
بر کفش سال و ماه باد میی | کز خمش چون بکند دهقان سر، | |||
راست گفتی بر آمد از سر خم | ماهی از آفتاب روشنتر | |||
فرخش باد عید آنکه به عید | کارد بنهاد بر گلوی پسر | |||
راست گفتی دو نیمه خواهد کرد | لالهای را به برگ نیلوفر |