پرش به محتوا

فرخی سیستانی (قصاید)/دوش متواریک به وقت سحر

از ویکی‌نبشته
فرخی سیستانی (قصاید) از فرخی سیستانی
(دوش متواریک به وقت سحر)
  دوش متواریک به وقت سحر اندر آمد به خیمه آن دلبر  
  راست گفتی شده‌ست خیمه‌ی من میغ و او در میان میغ قمر  
  چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت وز دو بسد فرو فشاند شکر  
  راست گفتی به بتکده‌ست درون بتی و بتپرستی اندر بر  
  پنج شش می‌کشید و پر گل گشت روی آن روی نیکوان یکسر  
  راست گفتی رخش گلستان بود می سوری بهار گلپرور  
  مست گشت و ز بهر خفتن ساخت خویش را از کنار من بستر  
  راست گفتی کنار من صدفست کاندرو جای خویش ساخت گهر  
  زلف مشکین به روی بر پوشید روی خود زیر کرد و زلف زبر  
  راست گفتی کسی نهان کرده‌ست سمن تازه زیر سیسنبر  
  زلف او را به دست بگرفتم زنخ گرد او به دست دگر  
  راست گفتی نشسته‌ام بر او گوی و چوگان شه به دست اندر  
  پادشه زاده یوسف آنکه هنر جز به نزدیک او نکرد مقر  
  راست گفتی هنر یتیمی بود فرد مانده ز مادر و ز پدر  
  پس بازی گوی شد خسرو بر یکی تازی اسب که پیکر  
  راست گفتی به باد بر، جم بود گر بود باد را ستام بزر  
  خم چوگان به گوی بر زد و شد گوی او با ستارگان همبر  
  راست گفتی برابر خورشید خواهد از گوی ساختن اختر  
  از سر گوی زیر او برخاست آن که که‌گذار بحر گذر  
  راست گفتی سپهر کانون گشت و اختران اندر آن میان اخگر  
  زلزله در زمین فتاد و خروش از تکاپوی آن که رهبر  
  راست گفتی زمین به خود می‌گشت زیر آن باد بیستون منظر  
  کوه بر تافت این زمین و نتافت بار آن کوه‌سنب کوه‌سپر  
  راست گفتی جبال حلم امیر بار آن کوهپاره بود مگر  
  چون بر آیین نشسته بود بر او آن شه گردبند شیرشکر  
  راست گفتی قضای نیکستی بر نشسته مکابره به قدر  
  دیدی او را بدین گران رتبت که چسان کشت شیر شرزه‌ی نر  
  راست گفتی که همچو فرهادست بیستون را همی‌کند به تبر  
  گر به لاهور بودتی دیدی که چه کرد از دلیری و ز هنر  
  راست گفتی درختها بودند بارشان تیر و نیزه و خنجر  
  رده گرد سپاه بگرفتند گیرهاگیر شد همه که و در  
  راست گفتی سپاه یاجوجند که نه اندازه‌شان پدید و نه مر  
  شاه ایران به تاختن شد تیز رفت و با شاه نی سپاه و حشر  
  راست گفتی همی به مجلس رفت یا از آن تاختن نداشت خبر  
  پشت آن لشکر قوی بشکست وز پس آن نشست بی لشکر  
  راست گفتی که نره شیری بود گله‌ی غرم و آهو اندر بر  
  تیر او خورده بودی اندر دل هر که ز ایشان فرو نهادی سر  
  راست گفتی جدای گشت به تیر دل ایشان یکایک از پیکر  
  روزی اندر حصار برهمنان اوفتاد آن شه ستوده سیر  
  راست گفتی که آن حصار بلند خیبرستی و میر ما حیدر  
  دی همی‌آمد از بر سلطان آن نکو منظر نکو مخبر  
  راست گفتی سفندیارستی برنهاده کلاه و بسته کمر  
  گفتم از خلق او سخن گویم نوز نابرده این حدیث به سر  
  راست گفتی کسی به من بربیخت نافه‌ی مشک و بیضه‌ی عنبر  
  خود مر او را به خواب دیدم دوش پیش او توده کرده زیور و زر  
  راست گفتی یکی درختی بود برگ او زر و بار او زیور  
  شادمان باد و می دهش صنمی که چنویی ندیده صورتگر  
  راست گفتی به دستش اندر گشت جام با رنگ شعله‌ی آذر  
  بر کفش سال و ماه باد میی کز خمش چون بکند دهقان سر،  
  راست گفتی بر آمد از سر خم ماهی از آفتاب روشنتر  
  فرخش باد عید آنکه به عید کارد بنهاد بر گلوی پسر  
  راست گفتی دو نیمه خواهد کرد لاله‌ای را به برگ نیلوفر