فرخی سیستانی (قصاید)/دوش تا اول سپیدهی بام
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فرخی سیستانی (قصاید) از فرخی سیستانی (دوش تا اول سپیدهی بام) |
' |
دوش تا اول سپیدهی بام | می همیخوردمی به رطل و به جام | |||
با سماعی که از حلاوت بود | مرغ را پایدام و دل را دام | |||
با بتانی که می ندانم گفت | که از ایشان هوای من به کدام | |||
همه با جعدهای مشکین بوی | همه با زلفهای غالیه فام | |||
گرهی را نشانده بودم پیش | برنهاده به دست جام مدام | |||
گرهی را به پای تا همه شب | کار می را همیدهنده نظام | |||
ز ایستاده به رشک سرو سهی | وز نشسته به درد ماه تمام | |||
حال ازینگونه بود در همه شب | زین کس آگه نبود، تا گه بام | |||
چون چنین بود پس چرا گفتم | قصهی خویش پیش شاه انام | |||
شاه گیتی محمد محمود | زینت ملک و مفخر ایام | |||
آنکه دولت بدو گرفت قرار | آنکه گیتی بدو گرفت قوام | |||
دولت او را به ملک داده نوید | و آمده تازه روی و خوش به خرام | |||
همه امیدها به دوست قوی | خاصه امید آنکه جوید نام | |||
میر ما را خوییست، چون خوی که؟ | چون خوی مصطفی علیه سلام | |||
در عطا دادن و سخاست مقیم | در کریمی و مردمیست مدام | |||
از بخیلی چنان کند پرهیز | که خردمند پارسا ز حرام | |||
تا بود ممکن و تواند کرد | نکند جز به کار خیر قیام | |||
سالی از خویشتن خجل باشد | گر کسی را به حق دهد دشنام | |||
خشم ز انسان فرو خورد که خورد | مردم گرسنه شراب و طعام | |||
گر مثل خصم را بیازارد | خویشتن را خجل کند به ملام | |||
عاشق مردمی و نیکخوییست | دشمن فعل زشت و خوی لام | |||
تازهرویی و رادمردی و شرم | بازیابی ازو به هر هنگام | |||
گر تکلف کند، که این نکند | باز ازین راه برگذارد گام | |||
هر کجا گرم گشت، با خوی او | رادمردی برون دمد ز مسام | |||
هیچ مرد تمام و پخته نگفت | که ازو هیچ کاری آمد خام | |||
لاجرم هر چه در جهان فراخ | شیرمردست و رادمرد تمام | |||
همه چون من فدای میر منند | همه از بهر او زنند حسام | |||
جاودان شاد باد و در همه وقت | ناصرش ذوالجلال و الاکرام | |||
کاخ او پر بتان آهو چشم | باغ او پر بتان کبک خرام | |||
در همه شغلها که دست برد | نیکش آغاز و نیکتر انجام | |||
عید قربان بر او مبارک باد | هم بر آنسان که بود عید صیام |