فرخی سیستانی (قصاید)/دل من همی داد گفتی گوایی
ظاهر
دل من همی داد گویی گوایی | که باشد مرا روزی از تو جدایی | |||||
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم | بر آن دل دهد هر زمانی گوایی | |||||
من این روز را داشتم چشم و زین غم | نبودهست با روز من روشنایی | |||||
جدایی گمان برده بودم و لیکن | نه چندان که یک سو نهی آشنایی | |||||
به جرم چه راندی مرا از در خود؟ | گناهم نبودهست جز بیگناهی | |||||
بدین زودی از من چرا سیر گشتی | نگارا بدین زودسیری چرایی | |||||
که دانست کز تو مرا دید باید | به چندان وفا این همه بی وفایی | |||||
سپردم به تو دل، ندانسته بودم | بدین گونه مایل به جور و جفایی | |||||
دریغا دریغا! که آگه نبودم | که تو بی وفا در جفا تا کجایی | |||||
همه دشمنی از تو دیدم و لیکن | نگویم که تو دوستی را نشایی | |||||
نگارا من از آزمایش به آیم | مرا باش، تا بیش ازین آزمایی | |||||
مرا خوار داری و بیقدر خواهی | نگر تا بدین خو که هستی نپایی | |||||
ز قدر من آنگاه آگاه گردی | که با من به درگاه صاحب درآیی | |||||
وزیر ملک صاحب سید احمد | که دولت بدو داد فرمانروایی | |||||
زمین و هوا خوان بدین معنی او را | که حلمش زمینیست طبعش هوایی | |||||
دلش را پرست، ار خرد را پرستی | کفش را ستای، ار سخا را ستایی | |||||
ز بهر نوای کسان چیز بخشد | نترسد ز کم چیزی و بینوایی | |||||
ز گیتی به دو چیز بس کرد و آن دو | چه چیزست: نیکی و نیکو عطایی | |||||
ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل | که همنام و همکنیت مصطفایی | |||||
دل مهتران سوی دنیا گراید | تو دایم سوی نام نیکو گرایی | |||||
ز بسیار نیکی که کردی به نیکی | ز خلق جهان روز و شب در دعایی | |||||
ترا دیدهام قادر و پارسا بس | شگفتست با قادری پارسایی | |||||
به دیدار و صورت چو مایی ولیکن | به کردار و گفتار نز جنس مایی | |||||
به کردار نیکو روانها فزایی | به گفتار فرخنده دلها ربایی | |||||
دهنده ترا همتی داد عالی | که همواره زان همت اندر بلایی | |||||
بلاییست این همت و درشگفتم | که چون این بلا را تحمل نمایی | |||||
به روزی ترا دیدهام صد مظالم | از آن هر یکی شغل یک پادشایی | |||||
جوابی دهی، شور شهری نشانی | حدیثی کنی، کار خلقی گشایی | |||||
به روی و ریا کارکردن ندانی | ازیرا که نه مرد روی و ریایی | |||||
ز تو داد نا یافته کس ندانم | ز سلطانی و شهری و روستایی | |||||
هزار آفرین باد بر تو ز ایزد | که تو درخور آفرین و ثنایی | |||||
بسا رنج و سختی که بر دل نهادی | از این تازهرویی، وزین خوش لقایی | |||||
درین رسم و آیین و مذهب که داری | نگوید ترا کس که تو بر خطایی | |||||
چه نیکو خصالی چه نیکو فعالی | چه پاکیزه طبعی چه پاکیزه رایی | |||||
ترا بد که خواهد، ترا بد که گوید | که هرگز مباد از بد او را رهایی | |||||
اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را | پشیمان کند خسرو از ژاژخایی | |||||
خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ | ازیرا که تو برکشیدهی خدایی | |||||
همی تا بود در سرای بزرگان | چو سیمین بتان لعبتان سرایی | |||||
کند چشمشان از شبه مهره بازی | کند زلفشان بر سمن مشکسایی | |||||
به تو تازه باد اینجهان کاین جهان را | چو مر چشم را روشنایی ببایی | |||||
بجز مر ترا هیچ کس را مبادا | ز بعد ملک بر جهان کدخدایی | |||||
چنانچون تو یکتا دلی مهر او را | دلش بر تو هرگز مبادا دوتایی | |||||
بپاید وی اندر جهان شاد و خرم | تو در سایهی رافت او بپایی | |||||
به صد مهرگان دگر شاد کن دل | که تو شادی و فرخی را سزایی | |||||
به هر جشن نو فرخی مادح تو | کند بر تو و شاه مدحتسرایی |
- 80.66.191.254 ۱۱ نوامبر ۲۰۱۴، ساعت ۲۱:۰۴ (UTC)
- 80.66.191.254 ۱۱ نوامبر ۲۰۱۴، ساعت ۲۱:۰۴ (UTC)