فرخی سیستانی (قصاید)/دل آن ترک نه اندر خور سیمین بر اوست
ظاهر
دل آن ترک نه اندر خور سیمین بر اوست | سخن او نه ز جنس لب چون شکر اوست | |||||
با لب شیرین با من سخنان گوید تلخ | سخن تلخ نداند که نه اندر خور اوست | |||||
نه به اندازه کند کار و نگویم که مکن | چکنم پس که مرا جان و جهان در بر اوست | |||||
از همه خلق دل من سوی او دارد میل | بیهده نیست پس آن کبر که اندر سر اوست | |||||
سرو را ماند کورده گل سوری بار | بینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوست | |||||
مادرش گفت پسر زایم، سرو و مه زاد | پس مرا این گله و مشغله با مادر اوست | |||||
آن رخ چون گل بشکفته و بالای چو سرو | خواجه دیدهست همانا که رهش بر در اوست | |||||
خواجهی سید بوبکر حصیری که خدای | هرچه دادهست بدو، در خور او، وز در اوست | |||||
مهتر محتشمانست به حشمت نه به زاد | از همه محتشمان هر که بود کهتر اوست | |||||
هر که از چاکری و خدمت او رنج برد | رنج نادیده جهان چاکر و خدمتگر اوست | |||||
چاکری کردن او در شرف از میری به | ور نه چون چشم همه میران بر چاکر اوست | |||||
دشمنی کردن با مرد چنو بیخردیست | خرد دشمن او در سخن مضمر اوست | |||||
دشمن خواجه به بال و پر مغرور مباد | که هلاک و اجل مورچه بال و پر اوست | |||||
هر مخالف که بدو قصد کند نیست شود | ور مثل سعد فلکها همه از اختر اوست | |||||
آتشی دان تو خلافش را در سوزش و تف | که مثل چرخ اثیر از تف خاکستر اوست | |||||
مهر فرزندی بر خواجه فکندهست جهان | زانکه چون مادر اندهخور و اندهبر اوست | |||||
دشمن ار مهر طمع دارد ازو بیهدگیست | که جهان مادر او نیست که مادندر اوست | |||||
کس در این گیتی با دشمن او دوست مباد | کاژدهاییست جهان دشمن خواجه خور اوست | |||||
او کریمیست عطابخش و کریمی که مدام | روزی خلق بدان دست ولیپرور اوست | |||||
دل او وقت عطا دادن بحریست فراخ | که مه زود رو اندر طلب معبر اوست | |||||
نتوان گفت که دریای دمان را دگرست | نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست | |||||
از کریمی دل او سیر شود هرگز نه | این سرشتیست که در خلقت و در گوهر اوست | |||||
دست او همچو درختیست که چشم همه خلق | به بهار و به خزان بر گل و برگ و بر اوست | |||||
بر تن هیچ کس از هیچ ستمگر نبود | آن ستم، کز کف بخشندهی او بر زر اوست | |||||
گر به کف گیرد ساغر به خروش آید زر | آن خروش از کف او ناید کز ساغر اوست | |||||
هرچه در گیتی از معنی خواهندگیست | نام او با صلت نیکو در دفتر اوست | |||||
این عطا دادن دایم خوی پیغمبر ماست | ای خنک آن کس کو را خوی پیغمبر اوست | |||||
سببی باید تا فخر توان کرد بدان | رادی و فخر و بزرگی سبب مفخر اوست | |||||
مخبری باید بر منظر پاکیزه گواه | مخبری در خور منظر به جهان مخبر اوست | |||||
همه خوبی و نکویی بود او را ز خدای | وین رهی را که ستایشگر و مدحتگر اوست | |||||
عید او فرخ و او شاد به فرخنده بتی | که گه استاده میاندر کف و گه در بر اوست |