فرخی سیستانی (قصاید)/خداوند ما شاه کشورستان
ظاهر
خداوند ما شاه کشورستان | که نامی بدو گشت زاولستان | |||||
سر شهریاران ایران زمین | که ایران بدو گشت تازه جوان | |||||
یکی خانه کردهست فر خاردیس | که بفروزد از دیدن او روان | |||||
جهانی و چون خانههای بهشت | زمینی و همسایهی آسمان | |||||
ز خوبی چو کردار دانشپژوه | ز خوشی چو گفتار شیرین زبان | |||||
همه زر کانی و سیم سپید | ز سر تا به بن، وز میان تا کران | |||||
نه صد یک از آن سیم در هیچ کوه | نه ده یک از آن زر در هیچ کان | |||||
نبشته درو آفرینهای شاه | ز گفتار این و ز گفتار آن | |||||
بسیجیده چون کار هر نیکخو | پسندیده چون مهر هر مهربان | |||||
چه گویی سکندر چنین جای کرد | چه گویی چنین داشت نوشیروان | |||||
به فرخترین روز بنشست شاه | درین خانهی خرم دلستان | |||||
بدان تا درین خانهی نو کند | دل لشکر خویش را شادمان | |||||
سپه را بود میزبان و بود | هزار آفرین بر چنین میزبان | |||||
یکی را بهایی به تن در کشد | یکی را نوندی کشد زیر ران | |||||
بهایی، بر آن رنگهای شگفت | نوندی، بر آن بر ستامی گران | |||||
کسی را که باشد پرستش فزون | کنون کوه زرین کشد زیر ران | |||||
به یزدان که کس در پرستیدنش | نکرده ست هرگز به مویی زیان | |||||
همه پادشاهان همی زو زنند | به شاهی و آزادگی داستان | |||||
ز شاهان چنو کس نپرورد چرخ | شنیدستم این من ز شهنامه خوان | |||||
ستوده به نام و ستوده به خوی | ستوده به جان و ستوده به خوان | |||||
جهان را به شمشیر هندی گرفت | به شمشیر باید گرفتن جهان | |||||
شهان دگر باز مانده بدو | بدادند چون سکزیان سیستان | |||||
ندادند و بستد به جنگی که خاک | زخون شد در آن جنگ چون ارغوان | |||||
به تیغ او چنان کرد وایشان چنین | چه گویی چنین به بود یا چنان | |||||
هم از کودکی بود خسرومنش | خردمند و کوشنده و کاردان | |||||
به بدروز همداستانی نکرد | که بازوش با زور بود و توان | |||||
بزرگی و نیکی نیابد هگرز | کسی کو به بد بود همداستان | |||||
همه پادشاهان که بودند، زر | به خاک اندرون داشتندی نهان | |||||
نبودی به روز و به شب ماه و سال | جز اندیشه بر گنجشان قهرمان | |||||
خداوند ما را ز کس بیم نیست | مگر ز آفرینندهی پاک جان | |||||
بدین دل گرفتهست گستاخوار | به زر و به سیم اندرون خان و مان | |||||
ز بس تودهی زر که در کاخ او | بهر کنج گنجی بود شایگان | |||||
کسی کو به جنگ آید آنجا ز جنگ | چنان باز گردد که سرگشته خان | |||||
هر آن دودمان کان نه زین کشورست | برآید همی دود از آن دودمان | |||||
همی تا به هر جای در هر دلی | گرامی و شیرین بود سو زیان | |||||
همی تا ز بهر فزونی بود | همیشه تکاپوی بازارگان | |||||
به شادی زیاد و جز او کس مباد | جهان را جهاندار تا جاودان | |||||
بد اندیش او گشته در روز جنگ | چو در کینهی اردشیر اردوان | |||||
بماناد تا مانده باشد زمین | بزرگی و شاهی درین خاندان |