فرخی سیستانی (قصاید)/ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست
ظاهر
ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست | از همه ترکان چون ترک من امروز کجاست | |||||
مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش | سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست | |||||
همه نازیدن آن ماه به دیدار منست | همه کوشیدن آن ترک به مهر و به وفاست | |||||
او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنست | مشتری عارض و خورشید رخ و زهره لقاست | |||||
روی او را من از ایزد به دعا خواستهام | آنچنان روی ز ایزد به دعا باید خواست | |||||
دل من خواست همی بر کف او دادم دل | ور به جای دل، جان خواهد، بدهم که سزاست | |||||
اندرین عشق مرا نیز ملامت مکنید | کاین قضاییست بر این سر که ندانم چه قضاست | |||||
مردمان گویند این دل شدهی کیست براو | که ز من دل شده این انده و اندیشه مراست | |||||
در دلم هیچ کسی دست نیابد به بدی | تا درو مدحت فرزند وزیرالوزراست | |||||
خواجهی سید حجاج علی بن الفضل | آنکه از بار خدایان جهان بیهمتاست | |||||
روز و شب درگه او خانهی اهل هنرست | سال و مه مجلس او مسکن و جای ادباست | |||||
به سخا مردهی صد ساله همی زنده کند | این سخا معجز عیسی ست همانا نه سخاست | |||||
همچو بر شاخ درختان اثر باد بهار | اثر نعمت او بر همه گیتی پیداست | |||||
همچنو ما همه از نعمت او بهرهوریم | پس چو نیکو نگری نعمت او نعمت ماست | |||||
مردمی زنده بدویست و سخا زنده بدو | وین دو چیزست که او را به جهان کام و هواست | |||||
سال و مه در طلب نعمت و ناز خدمست | روز و شب در سخن زائر و تدبیر عطاست | |||||
همه نازیدنش از دیدن زوار بود | وامق است او به مثل گوئی و زائر عذر است | |||||
کهتری را بر او خدمت جاه و کرمست | خدمتی را بر او نعمت بسیار جزاست | |||||
خدمت فرخ او باید ورزید امروز | هر که را آرزوی نعمت و ناز فرداست | |||||
مرد را خدمت یکروزهی آن بارخدای | گر چه مسرف بود و مفرط، صد ساله نواست | |||||
مهتران سپهی عاشق مهر و درمند | بس درمهای درستست و بر این قول گواست | |||||
دل خواجهست که هرگز نگراید به درم | دل خواجه نه دلستی که همانا دریاست | |||||
از پی عرض نگهداشتن و جاه عریض | خواسته بر دل او خوارتر از خاک و حصاست | |||||
چونکه داور بود او داور بی غل و غشست | چونکه حاکم بود او حاکم بیروی و ریاست | |||||
ضعفا را به همه حالی یارست و خدای | یار آنست به هر وقت که یار ضعفاست | |||||
هم ز بهر ضعفا مال خداوند بسا | بپذیرفت و بیفزود و برآورد و بکاست | |||||
نامهای کرد سوی خواجهی سید که به فضل | شغل آن کار کفایت کن، کان کار تراست | |||||
هم دل خلق نگه دارد و هم مال امیر | کارفرمای چنین در همه آفاق کجاست | |||||
رمضان آمد و دیوان مونت برداشت | خلق را گفت مرا شادی از ایام شماست | |||||
مردمان اکنون دانند که چون باید خفت | مردمان اکنون دانند که چون باید خاست | |||||
لاجرم بر تن و بر جان امیر از همه خلق | روز تا روز به نیکی ز دگرگونه دعاست | |||||
گر کسی گوید کافیتر و کاملتر ازو | هیچ مهتر بود، این لفظ چنان دان که خطاست | |||||
در جهان با نظر او نه بلا ماند و نه غم | نظر نیکوی او نفی غم و دفع بلاست | |||||
از حلیمی چو زمینست و به رادی چو فلک | از تمامی چو جهانست و به پاکی چو هواست | |||||
تا فلکها را دورست و بروجست و نجوم | تا کواکب را سیرست و فروغست و ضیاست | |||||
تا به سال اندر سه ماه بود فصل ربیع | نه مه دیگر صیفست و خریفست و شتاست | |||||
مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد | که ازو پیشگه و مجلس با فر و بهاست | |||||
شادمان باد و نصیبش ز جهان نعمت و ناز | نعمت و نازی کان را نه زوال و نه فناست | |||||
دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد | که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست |