فرخی سیستانی (قصاید)/تا خزان تاختن آورد سوی باد شمال

از ویکی‌نبشته
فرخی سیستانی (قصاید) از فرخی سیستانی
(تا خزان تاختن آورد سوی باد شمال)
  تا خزان تاختن آورد سوی باد شمال همچو سرمازده با زلزله گشت آب زلال  
  باد بر باغ همی عرضه کند زر عیار ابر بر کوه همی توده کند سیم حلال  
  هر زمان باغ به زر آب فرو شوید روی هر زمان کوه به سیماب فرو پوشد یال  
  معدن زاغ شد، آرامگه کبک و تذرو مسکن شیر شد، آوردگه گور و غزال  
  شیرخواران رزان را ببریدند گلو تا رزان تافته گشتند و بگشتند از حال  
  خونهاشان به تعصب بکشیدند به جهد ساختند از پی هر قطره حصاری ز سفال  
  هر حصاری که از آن خونها پرگشت همی مهر کردند و سپردند به دست مه و سال  
  چون کسی کینه ز خونریز رزان بازنخواست خونشان گشت به نزدیک خردمند حلال  
  گر حلالست حلالیست کز آن نیست گزیر ور حرامست حرامیست کزو نیست وبال  
  گر حرامست از آنست که خونیست نه حق حق آن خون به مغنی برسانیم از مال  
  ما به شادی همه گوییم که‌ای رود به موی ما به پدرام همی‌گوییم ای زیر بنال  
  مطربان طرب انگیز نوازنده نوا ما نوازنده‌ی مدح ملک خوب خصال  
  فخر دولت که دول بر در او جوید جای بوالمظفر که ظفر بر در او یابد هال  
  خسرو شیردل پیلتن دریا دست شاه گرد افکن لشکر شکن دشمن مال  
  آنکه با همت او چرخ برین همچو زمین آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال  
  ای نه جمشید و به صدر اندر جمشید سیر ای نه خورشید و به بزم اندر خورشید فعال  
  هیچ سایل نکند از تو سالی که نه زود سوی او سیمی تازان نشود پیش سال  
  گر به نالی بر، تیغت بنگارند به موی سایه اندر فکند بر سر پیل آن یک نال  
  زیر آن سایه به آب اندر اگر برگذرد همچنان خیش ز مه ریزه شود ماهی وال  
  مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت شیر کانجا برسد خرد بخاید چنگال  
  گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد اژدها بالش و بالین کندش از دنبال  
  تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترا از ادیمست به پای اندر بر بسته دوال  
  رشک آن را که به بازان تو مانند شود بست بر پای دوالی و بر او گشت وبال  
  وقت پروازش بر پای دوال اندر ماند زان مر او را نتوان دید که بسته‌ستش بال  
  ای امیری که ترا دهر نپرورده قرین ای سواری که ترا دیده ندیده‌ست همال  
  من ثناگوی و تو زیبای ثنایی و به فخر هر زمان سر بفرازم به میان امثال  
  ای امیری که ترا دهر شرف داد و نداد جز به تو مملکت و عزت و اقبال و جلال  
  مدح تو هر که چو من گفت زتو یافت نوا ای که از جود تو باشند جهانی به نوال  
  زیبد ار من به مدیح تو ملک فخر کنم خاطر اندر خور وصف تو رسانم به کمال  
  کاندر آن روز که من مدح تو آغاز کنم آفتاب از سر من میل نگیرد به زوال  
  ملکا اسب تو و زر تو و خلعت تو بنده را نزد اخلا بفزوده‌ست جلال  
  آن کمیت گهری را که تو دادی به رهی جز به شش میخ ورا نعل نبندد نعال  
  از بر سنگ ورا راند نیارم که همی سنگ زیر سم او ریزه شود چون صلصال  
  گویی او بور سمندست و منم بیژن گیو گویی او رخش بزرگست و منم رستم زال  
  تا چو جعد صنمان دایره‌گون باشد جیم تا چو پشت شمنان پشت بخم باشد دال  
  تا چو آدینه به سر برده شد آید شنبه تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال  
  شاد باش ای ملک پاکدل پاک گهر کام ران ای ملک نیکخوی نیکخصال  
  مهرگان جشن فریدون ملک فرخ باد بر تو ای همچو فریدون ملک فرخ فال  
  دولت و ملک تو پاینده و تا هست جهان به جهان دولت و ملک تو مبیناد زوال  
  اختر بخت تو مسعود ونیاید هرگز اختر بخت بداندیش تو بیرون ز وبال  
  به جهان بادی پیوسته و از دور فلک بهره‌ی تو طرب و بهر بداندیش ملال