فرخی سیستانی (قصاید)/به جان تو که نیارم تمام کرد نگاه

از ویکی‌نبشته
فرخی سیستانی (قصاید) از فرخی سیستانی
(به جان تو که نیارم تمام کرد نگاه)
  به جان تو که نیارم تمام کرد نگاه ز بیم چشم رسیدن بدان دو چشم سیاه  
  از آنکه نرگس لختی به چشم تو ماند دلم به نرگس بر شیفته شده‌ست و تباه  
  به روی و بالا ماهی و سروی و نبود بدان بلندی سرو و بدین تمامی ماه  
  به باغ سرو سوی قامت تو کرد نظر ز چرخ ماه سوی چهره‌ی تو کرد نگاه  
  ز رشک چهره‌ی تو ماه تیره گشت و خجل ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دو تاه  
  چراغ و شمع سپاهی و بر تو گرد شده‌ست ز نیکویی و ملاحت هزارگونه سپاه  
  به مجلس اندر تا ایستاده‌ای دل من همی‌طپد که مگر مانده گردی ای دلخواه  
  نه رنج تو بپسندم نه از تو بشکیبم در این تفکر گم گشته‌ام میان دو راه  
  ز گمرهی به ره آیم چو باز پردازم به مدح خواجه‌ی سید وزیر زاده‌ی شاه  
  ابوالحسن علی فضل احمد آنکه ز خلق مقدمست به فضل و مقدمست به جاه  
  بدو بنازد مجلس بدو بنازد صدر بدو بنازد تخت و بدو بنازد گاه  
  به چشم همتش ار سوی آسمان نگری یکی مغاک نماید سپاه و ژرف چو چاه  
  به رای و حزم جهان را نگاه تاند داشت ولی نتاند دینار خویش داشت نگاه  
  چرا نتاند، تاند من این غلط گفتم بدین عقوبت واجب شود معاذالله  
  نه هر که چیزی نکند از آن همی‌نکند که دست طاقتش از علم آن بود کوتاه  
  چرا نگویم کو را سخا همی‌گوید که نام خویش بیفزای و مال خویش بکاه  
  کسی که نام و بزرگی طلب کند نشگفت که کوه زر به بر چشم او نماید کاه  
  به خاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود نگاه کن که نیایی شبیهش از اشباه  
  همه بزرگان کاندر زمین ایرانند به آستانه‌ی او بر زمین نهاده جباه  
  به همت و به سخا و به هیبت و به سخن به مردمی که چنو آفریده نیست اله  
  به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن به صد گنه نگراید به نیم بادافراه  
  خدای در سر او همتی نهاده بزرگ از آسمان و زمین مهتر و فزون صد راه  
  بسا کسا که گنه کرد و هیچ عذر نداشت دل کریمش از آن کس نجست عذر گناه  
  در این دو مه که من اینجا مقیمم از کف او به کام دل برسیدند زایری پنجاه  
  یکی منم که چنان آمدم مثل بر او که کرد بی‌بنه آید هزیمت از بنگاه  
  کنون چنان شدم از بر او کجا تن من به ناز پوشد توزی و صدره‌ی دیباه  
  به صره زر به هم کردم و به بدره درم همی‌روم که کنم خلق را ازین آگاه  
  به راه منزل من گر رباط ویران بود کنون ستاره‌ی خورشید باشدم خرگاه  
  چنین کنند بزرگان، ز نیست هست کنند بلی، ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه  
  همیشه تا نبود خوبکار چون بدکار چنان کجا نبود نیکخواه چون بدخواه  
  همیشه تا به شرف باز برتر از گنجشگ چنان کجا هنر شیر برتر از روباه  
  جهان متابع او باد و روزگار مطیع خدای ناصر او باد و بخت نیک پناه  
  به نیکنامی اندر جهان زیاد و مباد بجز به نیکی نام نکوش در افواه