فرخی سیستانی (قصاید)/بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام
ظاهر
| بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام | بر من آمد وقت سپیده دم به سلام | |||||
| درست گفتی کز عارضش برآمده بود | گه فرو شدن تیرهشب سپیدهی بام | |||||
| ز عود هندی پوشیده بر بلور زره | ز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دام | |||||
| بحلقه کرده همی جعد او حکایت جیم | به پیچ کرده همی زلف او حکایت لام | |||||
| به لابه گفتمش ای ماهروی غالیه موی | که ماه روشنی از روی تو ستاند وام | |||||
| ترا هزاران حسنست و صدهزار حسود | چرا ز خانه برون آمدی درین هنگام | |||||
| چه گفت؟ گفت: خبر یافتم که نزد شما | ز بهر راه بر اسبان همیکنند لگام | |||||
| چه گفت؟ گفت: که ای در جفا نکرده کمی | چه گفت؟ گفت: که ای در وفا نبوده تمام | |||||
| شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی | به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقرهی خام | |||||
| مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت | نه با تو توشهی راه و نه چاکر و نه غلام | |||||
| برادران و رفیقان تو همه بنوا | تو بینوا و به دست زمانه داده زمام | |||||
| تو دادهای به ستم زر و سیم خویش به باد | تو کردهای به ستم روز خویش ناپدرام | |||||
| چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد | چرا نگه نکنی کار خویش را فرجام | |||||
| به خواستن ز کسان خواسته به دست آری | ز بهر خواسته مدحت بری به خاص و به عام | |||||
| بدان طمع که ز دادن بلند نام شوی | بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام | |||||
| ز خواستن به همه حال ننگ باید داشت | اگر به دادن بیهوده جست خواهی نام | |||||
| نگاه کن که خداوند خواجهی سید | ترا چه داد پس مدح اندرین ایام | |||||
| اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی | کنون ز بخشش او سیم داشتی تو ستام | |||||
| به سیم و زر تو غنی بودی و به جاه غنی | کنون برهنه شدی همچو برکشیده حسام | |||||
| همی روی سوی درگاه میر خوار و خجل | به کار برده به کف کردهای حلال و حرام | |||||
| نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر | بساز ساز سفر پس به فال نیک خرام | |||||
| بسا که تو به ره اندر، ز بهر دانگی سیم | شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام | |||||
| جواب دادم و گفتم مرا بر آنچه گذشت | مکن ملامت ازیرا که نیست جای ملام | |||||
| کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت | مرا سرشت چنین کرد ایزد علام | |||||
| هنوز باز نگشتم ز بیکران دریا | که برگرفت ز من سایه تندبار غمام | |||||
| من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل | چو فضل برمک دارد به در هزار غلام | |||||
| بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند | به چاشتگاه غمین، شادمان شدند به شام | |||||
| هزار کوفتهی دهر گشت ازو به مراد | هزار تافتهی چرخ ازو رسید به کام | |||||
| هر آنکه خدمت او کرد نیکبختی یافت | مجاور در و درگاه اوست بخت مدام | |||||
| عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست | چنین بود ره آزادگان و خوی کرام | |||||
| کسی که راه خلافش سپرد تا بزید | مخالفت کند او را حواس و هفت اندام | |||||
| عطای او به دوامست زایرانش را | گمان مبر که جز او کس عطا دهد به دوام | |||||
| به هر تفضل ازو کشوری به نعمت و ناز | به هر عنایت ازو عالمی به جامه و جام | |||||
| ثنا خریدن نزدیک او چو آب حلال | درم نهادن در پیش او چو باده حرام | |||||
| مدیح او شعرا را چو سورة الاخلاص | سرای او ادبا را چو کعبة الاسلام | |||||
| چو بندگان مسخر همی سجود کند | زمین همت او را سپهر آینه فام | |||||
| به علم و عدل و به آزادگی و نیکخویی | میدست و موفق مقدمست و امام | |||||
| قلم به دستش گویی بدیع جانوریست | خدای داده مر آن را بصارت و الهام | |||||
| به دشمنان لعین آنچه او کند به قلم | به تیغ و تیر همانا نکرد رستم و سام | |||||
| به جنبش قلمی زان او اگر خواهد | هزار تیغ کشیده فرو برد به نیام | |||||
| زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب | زهی ز هر هنری بهرهای گرفته تمام | |||||
| تو آن مهی که ترا هر چه گویم اندر فضل | تمامتر سخنی سست باشد و سو تام | |||||
| مرا چه طاقت آنست یا چه مایهی آن | که پیش تو سخنی را دهم به نظم نظام | |||||
| ولیک زینهمه آزادگی و نیکخویی | مرا بگو که بجز خدمت تو چاره کدام | |||||
| مرا که ایزد جز شعر دستگاه نداد | مگر به شعر کنم سوی خدمت تو خرام | |||||
| همیشه تا نبود ثور خانهی خورشید | چنان کجا نبود شیر خانهی بهرام | |||||
| همیشه تا به روش ماه تیزتر ز زحل | همیشه تا به شرف نور، پیشتر ز ظلام | |||||
| جهان به کام تو دارد خدای عز و جل | بود مساعد تو ذوالجلال و الاکرام | |||||
| دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار | دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام | |||||
| هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو | نیازمند شراب و نیازمند طعام | |||||