فرخی سیستانی (قصاید)/بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فرخی سیستانی (قصاید) از فرخی سیستانی (بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام) |
' |
بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام | بر من آمد وقت سپیده دم به سلام | |||
درست گفتی کز عارضش برآمده بود | گه فرو شدن تیرهشب سپیدهی بام | |||
ز عود هندی پوشیده بر بلور زره | ز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دام | |||
بحلقه کرده همی جعد او حکایت جیم | به پیچ کرده همی زلف او حکایت لام | |||
به لابه گفتمش ای ماهروی غالیه موی | که ماه روشنی از روی تو ستاند وام | |||
ترا هزاران حسنست و صدهزار حسود | چرا ز خانه برون آمدی درین هنگام | |||
چه گفت؟ گفت: خبر یافتم که نزد شما | ز بهر راه بر اسبان همیکنند لگام | |||
چه گفت؟ گفت: که ای در جفا نکرده کمی | چه گفت؟ گفت: که ای در وفا نبوده تمام | |||
شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی | به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقرهی خام | |||
مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت | نه با تو توشهی راه و نه چاکر و نه غلام | |||
برادران و رفیقان تو همه بنوا | تو بینوا و به دست زمانه داده زمام | |||
تو دادهای به ستم زر و سیم خویش به باد | تو کردهای به ستم روز خویش ناپدرام | |||
چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد | چرا نگه نکنی کار خویش را فرجام | |||
به خواستن ز کسان خواسته به دست آری | ز بهر خواسته مدحت بری به خاص و به عام | |||
بدان طمع که ز دادن بلند نام شوی | بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام | |||
ز خواستن به همه حال ننگ باید داشت | اگر به دادن بیهوده جست خواهی نام | |||
نگاه کن که خداوند خواجهی سید | ترا چه داد پس مدح اندرین ایام | |||
اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی | کنون ز بخشش او سیم داشتی تو ستام | |||
به سیم و زر تو غنی بودی و به جاه غنی | کنون برهنه شدی همچو برکشیده حسام | |||
همی روی سوی درگاه میر خوار و خجل | به کار برده به کف کردهای حلال و حرام | |||
نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر | بساز ساز سفر پس به فال نیک خرام | |||
بسا که تو به ره اندر، ز بهر دانگی سیم | شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام | |||
جواب دادم و گفتم مرا بر آنچه گذشت | مکن ملامت ازیرا که نیست جای ملام | |||
کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت | مرا سرشت چنین کرد ایزد علام | |||
هنوز باز نگشتم ز بیکران دریا | که برگرفت ز من سایه تندبار غمام | |||
من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل | چو فضل برمک دارد به در هزار غلام | |||
بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند | به چاشتگاه غمین، شادمان شدند به شام | |||
هزار کوفتهی دهر گشت ازو به مراد | هزار تافتهی چرخ ازو رسید به کام | |||
هر آنکه خدمت او کرد نیکبختی یافت | مجاور در و درگاه اوست بخت مدام | |||
عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست | چنین بود ره آزادگان و خوی کرام | |||
کسی که راه خلافش سپرد تا بزید | مخالفت کند او را حواس و هفت اندام | |||
عطای او به دوامست زایرانش را | گمان مبر که جز او کس عطا دهد به دوام | |||
به هر تفضل ازو کشوری به نعمت و ناز | به هر عنایت ازو عالمی به جامه و جام | |||
ثنا خریدن نزدیک او چو آب حلال | درم نهادن در پیش او چو باده حرام | |||
مدیح او شعرا را چو سورة الاخلاص | سرای او ادبا را چو کعبة الاسلام | |||
چو بندگان مسخر همی سجود کند | زمین همت او را سپهر آینه فام | |||
به علم و عدل و به آزادگی و نیکخویی | میدست و موفق مقدمست و امام | |||
قلم به دستش گویی بدیع جانوریست | خدای داده مر آن را بصارت و الهام | |||
به دشمنان لعین آنچه او کند به قلم | به تیغ و تیر همانا نکرد رستم و سام | |||
به جنبش قلمی زان او اگر خواهد | هزار تیغ کشیده فرو برد به نیام | |||
زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب | زهی ز هر هنری بهرهای گرفته تمام | |||
تو آن مهی که ترا هر چه گویم اندر فضل | تمامتر سخنی سست باشد و سو تام | |||
مرا چه طاقت آنست یا چه مایهی آن | که پیش تو سخنی را دهم به نظم نظام | |||
ولیک زینهمه آزادگی و نیکخویی | مرا بگو که بجز خدمت تو چاره کدام | |||
مرا که ایزد جز شعر دستگاه نداد | مگر به شعر کنم سوی خدمت تو خرام | |||
همیشه تا نبود ثور خانهی خورشید | چنان کجا نبود شیر خانهی بهرام | |||
همیشه تا به روش ماه تیزتر ز زحل | همیشه تا به شرف نور، پیشتر ز ظلام | |||
جهان به کام تو دارد خدای عز و جل | بود مساعد تو ذوالجلال و الاکرام | |||
دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار | دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام | |||
هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو | نیازمند شراب و نیازمند طعام |