فرخی سیستانی (قصاید)/بنفشه زلف من آن آفتاب ترکستان
ظاهر
بنفشه زلف من آن آفتاب ترکستان | همی بنفشه پدید آرد از دو لالهستان | |||||
مرا بنفشه و لاله به کار نیست که او | بنفشه دارد و زیر بنفشه لاله نهان | |||||
ز رنگ لالهی او وز دم بنفشهی او | جهان نگارنمایست و باد مشک افشان | |||||
همیندانم کاین را که رنگ داد چنین | همیندانم کان را که بوی داد چنان | |||||
مرا روا بود ار سربسر بنفشه دمد | به گرد لالهی آن سرو قد موی میان | |||||
کنون ز سنگ بنفشه دمد عجب نبود | اگر بنفشه دمد زیر عارض جانان | |||||
بهشتوار شود بوستان عارض او | چنان کجا شود اکنون بهشتوار جهان | |||||
کنون برافکند از پرنیان درخت ردا | کنون بگسترد از حله باغ شادروان | |||||
کنون چو مست غلامان سبز پوشیده | به بوستان شود از باد زاد سرو نوان | |||||
کنون سپیده دمان فاخته ز شاخ چنار | چو عاشقان غمین برکشد خروش و فغان | |||||
نه باغ را بشناسی ز کلبهی عطار | نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان | |||||
یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک | امین ملت محمود پادشاه زمان | |||||
خدایگان خردپرور مروت ارز | بلند همت و زایر نواز و حرمتدان | |||||
ازو شود همه امیدهای خلق روا | بدو شود همه دشوارهای دهر آسان | |||||
کسی که مدحش اندر دهان او بگذشت | نسوزد ار به کف آتش در افکند به دهان | |||||
اگرچه قرآن فاضل بود بیابد مرد | ز مدح خواندن او مزد خواندن قرآن | |||||
به وصف کردن او در ببارد و عنبر | ز طبع مدحتگوی و ز لفظ مدحتخوان | |||||
بزرگ نام کند نزد خلق دیوان را | سخنوری که کند مدح او سر دیوان | |||||
جهانیان چو ازیشان کسی سخن طلبد | سخن طلب را نزدیک او دهند نشان | |||||
سخنشناسان بر جود او شدند یقین | کجا یقین بود آنجا به کار نیست گمان | |||||
عطای وافر، برهان جود او بنمود | عطا بود به همه حال جود را برهان | |||||
همینگردد چندانکه دم زنی فارغ | ز برکشیدن زر عطای او وزان | |||||
عنان چرمین گر سایدی ز فیض سخاش | به دستش اندر زرین شدی دوال عنان | |||||
به حیله پایگه همتش همیطلبد | ازین قبل شده بر چرخ هفتمین کیوان | |||||
چرا ز فر همای ای شگفت یاد کند | کسی که دیده بود فر سایهی یزدان | |||||
همای چون به کسی سایه برفکند، آن کس | جز آن بود که بزرگی و جاه یابد از آن | |||||
امیر اگر ز بر کشته سایه برفکند | ز فر سایهی او کشته باز یابد جان | |||||
همه دلایل فرهنگ را به اوست مب | همه مسائل سربسته را ازوست بیان | |||||
به روز معرکه اندر مصاف دشمن او | ز بیم ضربت او پیل بفکند دندان | |||||
هر آن سوار که نزدیک او به جنگ آید | اجل فرو شود اندر تنش به جای روان | |||||
مبارزان عدو پیش او چنان آیند | چو مورچه که بود برگرفته دانه گران | |||||
به سوی باز شد از پیش او چنان تازند | چو سوی ژرفی خاشاکها بر آب روان | |||||
سر عدو به تن اندر فرو برد به دبوس | چنانکه پتکزن اندر زمین برد سندان | |||||
کمان فرو فتد از دست دشمن اندر جنگ | بدانگهی که ملک برد دست سوی کمان | |||||
ز سهم نامش دست دبیر سست شود | چو کرد خواهد بر نامه نام او عنوان | |||||
همیشه باشد از مهر او و کینهی او | ولی مقارن سود و عدو عدیل زیان | |||||
ز کین او دل دشمن چنان شود که شود | ز نور ماه درخشنده جامهی کتان | |||||
ز قدر او نپذیرد خدای عز و جل | ز هیچ دشمن او روز رستخیز امان | |||||
همیشه تا چو گل نسترن بود لل | چنان کجا چو گل ارغوان بود مرجان | |||||
همیشه تابود آز و امید در دل خلق | چنان چو آتش در سنگ و گوهر اندر کان | |||||
خدایگان جهان باد و پادشاه زمین | به عون ایزد کشور گشا و شهرستان | |||||
ازو هر آنکه بود بدسکال او، غمگین | بدو هر آنکه بود نیکخواه او، شادان |