فرخی سیستانی (قصاید)/برگرفت از روی دریا ابر فروردین سفر
ظاهر
برگرفت از روی دریا ابر فروردین سفر | ز آسمان بر بوستان بارید مروارید تر | |||||
گه به روی بوستان اندر کشد پیروزه لوح | گه به روی آسمان اندر کشد سیمین سپر | |||||
هر زمانی بوستان را خلعتی پوشد جدا | هر زمانی آسمان را پردهای سازد دگر | |||||
در بیابان بیش از آن حلهست کاندر سیستان | در گلستان بیش از آن دیباست کاندر شوشتر | |||||
هر کجا باغیست بر شد بانگ مرغان از درخت | هر کجا کوهیست بر شد بانگ کبکان از کمر | |||||
سوسن سیمین، وقایه برگرفت از پیش روی | نرگس مشکین، عصابه برگرفت از گرد سر | |||||
بر توان چیدن ز دست سوسن آزاد سیم | بر توان چیدن ز روی شنبلید زرد زر | |||||
ارغوان از چشم بد ترسد از آن رو هر زمان | سرخ بیجاده چو تعویذ اندر آویزد زبر | |||||
هر زمان از نقش گوناگون همه روی زمین | چون نگارین خانهی دستور گردد سربسر | |||||
خواجه بو منصور، دستور عمید اسعد از اوست | سعد اجرام سپهر و فخر اسلاف گهر | |||||
دولتش گیتی پناه و نعمتش زایر نواز | هیبتش دریاگذار و همتش گردون سپر | |||||
خانمان دوستان از جود او پر ناز و نوش | شهر و بوم دشمنان از سهم او زیر و زبر | |||||
هیچ علم از عقل او مویی نماند باز پس | هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر | |||||
مهر و کین و جنگ و صلح و کلک و تیغ او دهند | دوستان و دشمنان را نفع و ضر و خیر و شر | |||||
پیل مست ار بر در کاخش کند روزی گذار | شیر نر گر بر سر راهش کند وقتی گذر | |||||
آتش خشمش دو دندان برکند از پیل مست | آفت سهمش دو ساعد بشکند از شیر نر | |||||
در تن پیل دلاور زهره گردد خون صرف | گردد چشم شیر شرزه مژه گردد نیشتر | |||||
گر چه باشد آبگینه با تبر ناپایدار | چون برو نامش بخوانی بشکند رویین تبر | |||||
ممتحن را دیدن او باشد از غمها فرج | منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر | |||||
روشنایی یابد از دیدار او دو چشم کور | اشنوایی یابد از آواز او دو گوش کر | |||||
سایهی او بر همای افتاد روزی در شکار | زان سبب بر سایهی پر همای افتاد فر | |||||
مهر او روزی به طلق از روی رافت دیده دوخت | زان سپس هرگز نشد بر طلق آتش کارگر | |||||
در چغانی رود اگر روزی فرو شوید دو دست | ماهیان را چون صدف در تن پدید آید درر | |||||
ای پدر را نامور فرزند کاندر دور دهر | تا قیامت زنده شد از نام تو نام پدر | |||||
تا بتابد نیمروزان از تف خورشید سنگ | تا برآید بامدادان آفتاب از باختر | |||||
کامران باش و روان را از طرب با بهره دار | شادمان باش و جهان را بر مراد خویش خور | |||||
همچنین نوروز خرم صد هزاران بگذران | همچنین ماه مبارک صد هزاران بر شمر |