فرخی سیستانی (قصاید)/برآمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا
ظاهر
برآمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا | چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا | |||||
چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده | چو گردان گردباد تندگردی تیره اندروا | |||||
ببارید و ز هم بگسست و گردان گشت بر گردون | چو پیلان پراکنده میان آبگون صحرا | |||||
تو گفتی گرد زنگارست بر آیینهی چینی | تو گفتی موی سنجابست بر پیروزهگون دیبا | |||||
بسان مرغزار سبز رنگ اندر شده گردش | به یک ساعت ملون کرده روی گنبد خضرا | |||||
تو گفتی آسمان دریاست از سبزی و بر رویش | به پرواز اندر آوردهست ناگه بچگان عنقا | |||||
همیرفت از بر گردون، گهی تاری گهی روشن | وزو گه آسمان پیدا و گه خورشید ناپیدا | |||||
بسان چندن سوهانزده بر لوح پیروزه | بکردار عبیر بیخته بر صفحهی مینا | |||||
چو دودین آتشی، کبش به روی اندر زنی ناگه | چو چشم بیدلی کز دیدن دلبر شود بینا | |||||
هوای روشن از رنگش مغبر گشت و شد تیره | چو جان کافر کشته ز تیغ خسرو والا | |||||
یمین دولت و دولت بدو آراسته گیتی | امین ملت و ملت بدو پیراسته دنیا | |||||
قوام دین پیغمبر، ملک محمود دین پرور | ملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما | |||||
شهنشاهی که شاهان را ز دیده خواب برباید | ز بیم نه منی گرزش به جابلقا و جابلسا | |||||
دل ترسا همیداند کزو کیشش تبه گردد | لباس سوکواران زان قبل پوشد همی ترسا | |||||
خلافش بدسگالان را بدانگونه همیبکشد | که هنگام سموم اندر بیابان تشنه را گرما | |||||
دل خارا ز بیم تیغ او خون گشت پنداری | که آتش رنگ خون دارد چو بیرون آید از خارا | |||||
امید خلق غواصست و دست راد او دریا | به کام خویش برگیرد گهر غواص از دریا | |||||
گذرگاه سپاهش را ندارد عالمی ساحت | تمامی ظل چترش را ندارد کشوری پهنا | |||||
گر اسکندر چنو بودی به ملک و لشکر و بازو | نگشتی عاصی اندر امر او دارای بن دارا | |||||
جهان را برترین جایست زیر پایهی تختش | چنانچون برترین برجست مر خورشید را جوزا | |||||
صفات قصر او بشنید حورا یکره و زان پس | خیال قصر او بیند به خلد اندر همی حورا | |||||
زبان از بهر آن باید که خوانی مدح او امروز | دو چشم از بهر آن باید که بینی روی او فردا | |||||
چو مدحش خواند نتوانی، چه گویا و چه ناگویا | چو رویش دید نتوانی، چه بینا و چه نابینا | |||||
بیابد، هر که اندیشد ز گنجش، برترین قسمت | خلایق را همه قسمت شد اندر گنج او مانا | |||||
ز خشم و قوتش جایی که اندیشد دل بخرد | ز جود و همتش جایی که اندیشد دل دانا | |||||
نه آتش را بود گرمی، نه آهن را بود قوت | نه دریا را بود رادی، نه گردون را بود بالا | |||||
ز خشمش تلختر چیزی نباشد در جهان هرگز | ز تلخی خشم او نشگفت اگر الوا شود حلوا | |||||
دل اعدای او سنگست لیکن سنگ آهنکش | از آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا | |||||
ایا شاهی که از شاهان نیامد کس ترا همسر | ایا میری که از میران نباشد کس ترا همتا | |||||
به هر می خوردنی چندان به ما بر زر تو در پاشی | که از بس رنگ زر تو سلب زرین شود بر ما | |||||
امیرا! خسروا! شاها! همانا عهد کردهستی | که گنجی را بر افشانی چو بر کف برنهی صهبا | |||||
تو از دیدار مادح همچنان شادان شوی شاها | که هرگز نیم از آن وامق نگشت از دیدن عذرا | |||||
طواف زایران بینم به گرد قصر تو دایم | همانا قصر تو کعبهست و گرد قصر تو بطحا | |||||
ز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهی | که پیش تو جبین بر خاک ننهادهست چون مولا | |||||
هر آنکس کو زبان دارد همیشه آفرین خواند | بر آن کو آفرین تو به یک لفظی کند املا | |||||
ز شاهان همه گیتی ثناگفتن ترا شاید | که لفظ اندر ثنای تو همه یکسر شود غرا | |||||
همی تا در شب تاری ستاره تابد از گردون | چو بر دیبای فیروزه فشانده لل لالا | |||||
گهی چون آینهی چینی نماید ماه دو هفته | گهی چون مهرهی سیمین نماید زهرهی زهرا | |||||
عدیل شادکامی باش و جفت ملکت باقی | قرین کامگاری باش و یار دولت برنا | |||||
میان مجلس شادی، می روشن ستان دایم | گه از دست بت خلخ، گه از دست بت یغما |