فرخی سیستانی (قصاید)/ای نیمشب گریخته از رضوان
ظاهر
| ای نیمشب گریخته از رضوان | وندر شکنج زلف شده پنهان | |||||
| ای سرو نارسیده به تو آفت | ای ماه نارسیده به تو نقصان | |||||
| ای میوهی دل من، لابل دل | ای آرزوی جانم، لابل جان | |||||
| از من به روز عید بیازردی | گفتی که تافته شدی از مهمان | |||||
| تو چشم داشتی که چو هر عیدی | من پیش تو نوا زنم و دستان | |||||
| گویم که ساقیا می پیش آور | مطرب یکی قصیدهی عیدی خوان | |||||
| دیدی مرا به عید که چون بودم | با چشم اشکریز و دل بریان | |||||
| هر آهی از دل من ده دوزخ | هر قطرهای ز چشمم صد طوفان | |||||
| هر کس به عید خویش کند شادی | چه عبری و چه تازی و چه دهقان | |||||
| عید من آن نبود که تو دیدی | عید من اینک آمد با سلطان | |||||
| آن عید کیست، آنکه بدو نازد | ایوان و صدر و معرکه و میدان | |||||
| میر جلیل سید ابو یعقوب | یوسف برادر ملک ایران | |||||
| میری که زیر منت او گیتی | شاهی که زیر همت او کیوان | |||||
| احسان نماید و ننهد منت | منت نهاد هر که نمود احسان | |||||
| ای نکتهی مروت را معنی | ای نامهی سخاوت را عنوان | |||||
| مجروح آز را بر تو مرهم | درد نیاز را بر تو درمان | |||||
| بسیار، پیش همت تو اندک | دشوار، پیش قدرت تو آسان | |||||
| سامان خویش گم نکند هرگز | آن کس که یافت از کف تو سامان | |||||
| از نعمت تو گردد پوشیده | هر کس که از خلاف تو شد عریان | |||||
| کم دل بود ز مدحت تو خالی | جز آنکه نیست هیچ درو ایمان | |||||
| ببری، چو بر نهاده بوی مغفر | شیری، چو برفکنده بوی خفتان | |||||
| ابریست تیغ تو، که به جنگ اندر | باران خون پدید کند هزمان | |||||
| آنجایگه که ابر بود آهن | بیشک ز خون صرف بود باران | |||||
| چندان هنر که نزد تو گرد آمد | اندر جهان نبینم صد یک زان | |||||
| تو زان ملک همی هنر آموزی | کو کرد خانهی هنر آبادان | |||||
| شاگرد آن شهی که بدو زندهست | آیین و رسم روستم دستان | |||||
| شاگرد آن شهی که به جنگ اندر | گه گرگسار گیرد و گه ثعبان | |||||
| آن شاه کیست خسرو ابوالقاسم | محمود پادشاه همه کیهان | |||||
| آن پادشا که زیر نگین دارد | از حد هند تا به حد زنگان | |||||
| آن پادشاه کز ملکان بستد | دیهیم و تخت و مملکت و ایوان | |||||
| آن پادشا که دارد شاهی را | رسم قباد و سیرت نوشروان | |||||
| آن پادشاه دادگر عادل | کو راست بر همه ملکان فرمان | |||||
| همواره پادشاه جهان بادا | آن حقشناس حقده حرمتدان | |||||
| گسترده شد به دولت او ده جای | اندر سرای دولت، شادروان | |||||
| ای خسروی که هست به هر وقتی | دعوی جود را بر تو برهان | |||||
| از تو حکیمتر نبود مردم | وز تو کریمتر نبود انسان | |||||
| ای من ز دولت تو شده مردم | وز جاه تو رسیده به نام و نان | |||||
| بگذاشتی مرا به لب جیلم | با چند پیل لاغر ناجولان | |||||
| گفتی مرا که پیلان فربی کن | به یشان رسان همی علف ایشان | |||||
| آری من آن کنم که تو فرمایی | لیکن به حد مقدرت و امکان | |||||
| پیلی به پنج ماه شود فربی | کان پنج ماه باشد تابستان | |||||
| من پنج مه جدا نتوانم بود | از درگه مبارک تو زینسان | |||||
| یک روز خدمت تو مرا خوشتر | از بیست ساله مملکت عمان | |||||
| پیش سرای پردهی تو خواهم | همچون فلان نشسته و چون بهمان | |||||
| من چون ز درگه تو جدا مانم | چه مر مرا ولایت و چه زندان | |||||
| تا مورد سبز باشد چون زمرد | تا لاله سرخ باشد چون مرجان | |||||
| تا نرگس اندر آید با کانون | تا سوسن اندر آید با نیسان | |||||
| شادان زی و به کام رس و برخور | از عمر خویش و از دو لب جانان | |||||
| کاین دولت برادر تو باشد | تا روز حشر بسته به تو پیمان | |||||