فرخی سیستانی (قصاید)/ای روی نکو! روی سوی من کن و بنشین
ظاهر
ای روی نکو! روی سوی من کن و بنشین | زنهار ز من دور مدار آن لب شیرین | |||||
تو سروی و بر پای نکوتر که بود سرو | نینی که ترا سرو رهی زیبد بنشین | |||||
امروز مرا رای چنانست که تا شب | پیوسته ترا بینم تو نیز مرا بین | |||||
چشم من و آن روی پر از لاله و پر گل | دست من و آن زلف پر از حلقه و پرچین | |||||
زان رخ چنم امروز گل و لالهی سیراب | زان ساده زنخدان، سمن تازه و نسرین | |||||
تا ظن نبری، چشم و چراغا! که شب آمد | چشم و دل من سیر شود زان رخ سیمین | |||||
من بر تو شب و روز نگه خواهم کردن | چندین به چه کارست حدیثان نگارین | |||||
امروز به شادی بخورم با تو که فردا | ناچار مرا میر برد باز به غزنین | |||||
یوسف پسر ناصر دین آن سر و مهتر | سالار و سر لشکر سلطان سلاطین | |||||
ای بار خدایی که نبیند چو تویی تخت | ای شهر گشایی که نبیند چو تویی زین | |||||
پر پارهی زر گردد جایی که خوری می | پرچشمهی خون گردد جایی که کشی کین | |||||
چون جام به کف گیری از زر بشود قدر | چون تیغ بر آهنجی از خون برود هین | |||||
شیران فکنی شرزه و پیلان فکنی مست | شیران به خدنگ افکنی و پیل به زوبین | |||||
پیل از تو چنان ترسد چون گودره از باز | شیر از تو چنان ترسد چون کبک ز شاهین | |||||
ای سخت کمانی که خدنگ تو ز پولاد | زانسان گذرد کز دل بدخواه تو نفرین | |||||
گر موی بر آماج نهی موی شکافی | وین از گهر آموختهای تو نه ز تلقین | |||||
آماج تو از بست بود تا به سپیجاب | پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین | |||||
از گوی تو روزی که به چوگان زدن آیی | ده بر رخ ماه آید و صد بر رخ پروین | |||||
چندانکه به شمشیر تو بدخواه فکندی | فرهاد مگر که بفکندهست به میتین | |||||
از آرزوی جنگ زره خواهی بستر | وز دوستی جنگ سپر داری بالین | |||||
بیننده که در جنگ ترا بیند با خصم | پندارد تو خسروی و خصم تو شیرین | |||||
آیین خرد داری جایی که ندارند | مردان جهاندیدهی آموخته آیین | |||||
گر در خرد و رای چو تو بودی بیژن | در چاه مر او را بنیفکندی گرگین | |||||
رادی بر تو پوید چون یار بر یار | بخل از تو نهان گردد چون دیو ز یاسین | |||||
از زر تو گویند کجا یاد شود «زی» | وز سیم تو گویند کجا یاد شود «سین» | |||||
زر تو و سیم تو همه خلق جهان راست | وین حال بدانند همه گیتی همگین | |||||
از خلعت تو مدحسرایان تو ای شاه | در خانه همه روزه همه بندند آذین | |||||
کس را دل آن نیست که گوید به تو مانم | بر راستترین لفظ شد این شعر نو آیین | |||||
تا چون مه آبان بنباشد مه آذار | تا چون گل سوری بنباشد گل نسرین | |||||
تا چون ز در باغ درآید مه نیسان | از دیدن او تازه شود روی بساتین | |||||
شاهی کن و شادی کن آنسان که تو خواهی | جز نیک میندیش و جز از رادی مگزین | |||||
می خور ز کف آنکه به چینش بپرستند | گر صورت او را بفرستی به سوی چین | |||||
زین عید عدو را غم و اندوه و ترا لهو | تو با رخ پر لاله و او با رخ پر چین |