فرخی سیستانی (قصاید)/ای دل ناشکیب مژده بیار
ظاهر
| ای دل ناشکیب مژده بیار | کامد آن شمسهی بتان تتار | |||||
| آمد آن سرو جلوه کرده به ناز | آمد آن گلبن خمیده ز بار | |||||
| آمد آن بلبل چمیده به باغ | آمد آن آهوی چریده بهار | |||||
| آمد آن غمگسار جان و روان | آمد آن آشنای بوس و کنار | |||||
| آمد آن ماه با هزار ادب | آمد آن روی با هزار نگار | |||||
| آمد آن مشکبوی مشکین مو | آمد آن خوبروی ماه عذار | |||||
| گر نژند از فراق بودی تو | خویشتن را کنون نژند مدار | |||||
| زین بهنگامتر نباشد وقت | زین دلارامتر نباشد یار | |||||
| عشق را باز تازه باید کرد | عاشقی را بساز دیگر بار | |||||
| اندر این عشق نو غزلها گوی | پس به گوش خدایگان بگذار | |||||
| آفتاب خدایگان که بدوی | چون گل افروختهست روی تبار | |||||
| میر عادل محمد محمود | پشت دین محمد مختار | |||||
| آنکه گیتی به روی او بیند | خسرو شاهبند شیرشکار | |||||
| آنکه دولت چو بندگان مطیع | خدمت او کند به لیل و نهار | |||||
| بهتر از خدمت مبارک او | نیست اندر جهان سراسر کار | |||||
| خدمت او امیدوارترست | از دعاهای عابدان بسیار | |||||
| هر چه باید ز آلت ملکان | همه دادستش ایزد دادار | |||||
| گر که سرمایهی مهی هنرست | هنرش را پدید نیست شمار | |||||
| ور بزرگی به فضل خواهد بود | فضل او را پدید نیست کنار | |||||
| روز چوگان زدن ستاره شود | گوی او بر سپهر دایره وار | |||||
| و اندر آماجگاه راه کند | تیر او اندر آهنین دیوار | |||||
| نامهی نانوشته برخواند | خاطر پاک او به روز هزار | |||||
| گویی آن خاطر زدودهی او | یابد اندر ضمیر هر کس بار | |||||
| زآنچه امسال کرد خواهد خصم | رایش آگاه گشته باشد پار | |||||
| هر چه بر عالمان بود مشکل | زو بپرسی به دم کند تکرار | |||||
| دولت او برو بر آسان کرد | هر چه بر مردمان بود دشوار | |||||
| گویی او از کتابهای جهان | برگزیدهست نکتهی اسرار | |||||
| چون نسیم از سر زبان دارد | فقه و تفسیر و مسند و اخبار | |||||
| گرچه گیتی بجمله در کف اوست | ور چه آکنده گنجهاش به مار | |||||
| همتش برتر از تواناییست | دادنش بیشتر ز دستگزار | |||||
| ابر و دریا سخی بوند بطبع | دستش از هر دو ننگ دارد و عار | |||||
| در خزان از رزان نریزد برگ | نیم از آن، کز دو دست او دینار | |||||
| پادشه اینچنین سزد که دهند | پادشاهان به فضل او اقرار | |||||
| مملکت را ملک چنین باید | تا بود کار ملک راست چو تار | |||||
| آفرین بر یمین دولت باد | آن بلنداختر بزرگ آثار | |||||
| کز همه خسروان عصر جز او | کس ندارد پسر بدین کردار | |||||
| ای ملکزادهی فریشته خو | ای به تو شادمان دل احرار | |||||
| گفتگوی تو بر زبان دارند | پیشبینان زیرک و هشیار | |||||
| هر که فردای خویش را نگرید | چنگ در دامن تو زد ستوار | |||||
| فر شاهی خدای ما به تو داد | گر نه مردم بداند این مقدار | |||||
| ماه و خورشید را قران باشد | هر گهی با پدر کنی دیدار | |||||
| همچنین باش سالهای دراز | دل سلطان گرفته بر تو قرار | |||||
| کار تو با سعادت و اقبال | وز تن و جان خویش برخوردار | |||||
| دیدن شاه بر تو فرخ باد | همچو بر شاه دیدنت هموار | |||||