فرخی سیستانی (قصاید)/ای دل من ترا بشارت داد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فرخی سیستانی (قصاید) از فرخی سیستانی (ای دل من ترا بشارت داد) |
' |
ای دل من ترا بشارت داد | که ترا من به دوست خواهم داد | |||
تو بدو شادمانهای به جهان | شاد باد آنکه تو بدویی شاد | |||
تا نگویی که مر مرا مفرست | که کسی دل به دوست نفرستاد | |||
دوست از من ترا همیطلبد | رو بر دوست هر چه باداباد | |||
دست و پایش ببوس و مسکن کن | زیر آن زلفکان چون شمشاد | |||
تا ز بیداد چشم او برهی | از لب لعل او بیابی داد | |||
زلف او حاجب لبست و لبش | نپسندد به هیچ کس بیداد | |||
خاصه بر تو که تو فزون ز عدد | آفرینهای خواجه داری یاد | |||
خواجهی سید ستوده هنر | خواجهی پاکطبع پاکنژاد | |||
عبد رزاق احمد حسن آنک | هیچ مادر چو او کریم نژاد | |||
آنکه کافیتر و سخیتر ازو | بر بساط زمین قدم ننهاد | |||
خوی او خوب و روی چون خو خوب | دل او راد و دست چون دل راد | |||
کافیان جهان همیخوانند | از دل پاک خواجه را استاد | |||
بستههایی گشاده گشت بدو | که ندانست روزگار گشاد | |||
از وزیران چو او یکی ننشست | بر بساط جم و بساط قباد | |||
فیلسوفی به سر نداند برد | سخنی را که او نهد بنیاد | |||
به سخن گفتن آن ستوده سخن | نرم گرداند آهن و پولاد | |||
راد مردان بدو روند همی | کو رسد راد مرد را فریاد | |||
زو تواند به پایگاه رسید | هر که از پایگاه خویش افتاد | |||
بس کسا کو به فر دولت او | کار ویران خویش کرد آباد | |||
خانهی او بهشت شد که درو | غمگنان را ز غم کنند آزاد | |||
نزد آن خواجه خادمانش را | هست پاداش خدمتی هفتاد | |||
هیچ شه را چنین وزیر نبود | هیچ مادر چنو کریم نزاد | |||
جمع شد نزد او هزار هنر | که به شادی هزار سال زیاد | |||
پدر و مادر سخاوت و جود | هر دو خوانند خواجه را داماد | |||
پیش دو دست او سجود کنند | چون مغان پیش آذر خرداد | |||
هر که او معدن کریمی جست | به در کاخ او فرو استاد | |||
آفتاب کرام خواهد کرد | لقب او خلیفهی بغداد | |||
تا به مرداد گرم گردد آب | تا به دی ماه سرد گردد باد | |||
تا به وقت خزان چو دشت شود | باغهای چو بتکدهی نوشاد | |||
با دل شاد باد چو شیرین | دشمنش مستمند چون فرهاد | |||
روزگارش خجسته باد و بر او | مهرگان فرخ و همایون باد |