پرش به محتوا

فرخی سیستانی (قصاید)/ای آنکه همی قصه‌ی من پرسی هموار

از ویکی‌نبشته
فرخی سیستانی (قصاید) از فرخی سیستانی
(ای آنکه همی قصه‌ی من پرسی هموار)
  ای آنکه همی قصه‌ی من پرسی هموار گویی که چگونه‌ست بر شاه ترا کار  
  چیزیکه همی‌دانی بیهوده چه پرسی گفتار چه باید که همی‌دانی کردار  
  ور گویی گفتار بباید ز پی شکر آری ز پی شکر به کار آید گفتار  
  کاریست مرا نیکو و حالیست مرا خوب با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا یار  
  از فضل خداوند و خداوندی سلطان امروز من از دی به و امسال من از پار  
  با ضیعت بسیارم و با خانه‌ی آباد با نعمت بسیارم و با آلت بسیار  
  هم با رمه‌ی اسبم و هم با گله‌ی میش هم با صنم چینم و هم با بت تاتار  
  ساز سفرم هست و نوای حضرم هست اسبان سبکبار و ستوران گرانبار  
  از ساز مرا خیمه چو کاشانه‌ی مانی وز فرش مرا خانه چو بتخانه‌ی فرخار  
  میران و بزرگان جهان را حسد آید زین نعمت و زین آلت و زین کار و ازین بار  
  محسود بزرگان شدم از خدمت محمود خدمتگر محمود چنین باید هموار  
  با موکبیان جویم در موکب او جای با مجلسیان یابم در مجلس او بار  
  ده بار، نه ده بار که صد بار فزون کرد در دامن من بخشش او بدره‌ی دینار  
  گر شکر کنم خواسته داده ست مرا شاه چون شکر کنم در خور این ابلق رهوار  
  از خواسته با رامش و با شادی بودم زین اسب شدم با خطر و قیمت و مقدار  
  این اسب نه اسبست که سرمایه‌ی فخرست من فخر به کف کردم و ایمن شدم از عار  
  اسبی که چنو شاه دهد اسب نباشد تاجی بود آراسته از لل شهوار  
  ای آنکه به یاقوت همی تاج نگاری بر تاج شهان صورت این مرکب بنگار  
  دشمن که برین ابلق رهوار مرا دید بی‌صبر شد و کرد غم خویش پدیدار  
  گفتا که به میران و به سرهنگان مانی امروز کلاه و کمرت باید ناچار  
  گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار  
  باشد که بدین هر دو سزاوار ببیند آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار  
  خواهم کله و از پی آن خواهم تا تو ما را نزنی طعنه به کج بستن دستار  
  کار سره و نیکو بدرنگ بر آید هرگز بنکویی نرسد مرد سبکسار  
  با وقت بود بسته همه کار و همه چیز بی‌وقت بود کار به سر بردن دشوار  
  چون حال بر این جمله بود وقت بباید چون وقت بود کار چنان گردد هموار  
  من تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگان کس را به بزرگی نرسانند بیکبار  
  خدمت کنم او را به دل و دیده همه روز از بهر دعا نیز به شب باشم بیدار  
  گویم که خدایا به خدایی و بزرگیت کورا به همه حال معین باش و نگهدار  
  چندانکه بود ممکن و او را به دل آید عمرش ده و هرگز مرسانش به تن آزار  
  تا در عوض عمر که بدهی ز پی دین در مصر کند قرمطیان را همه بر دار  
  کم کن به قوی بازوی او قرمطیان را چونانکه به شمشیرش کم کردی کفار  
  توفیق ده او را و ببر تا بکند حج چون کرد به شادی و به پیروزی باز آر  
  پیوسته ازو دور بود انده و دایم با خاطر خرم بود و با دل هشیار  
  در دولت و در ملک همیدار مر او را با سنت و با سیرت پیغمبر مختار