فرخی سیستانی (قصاید)/امسال تازه رویتر آمد همی بهار
ظاهر
امسال تازه رویتر آمد همی بهار | هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار | |||||
پار از ره اندر آمد چون مفلسی غریب | بیفرش و بیتجمل و بیرنگ و بینگار | |||||
و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسید | اندر کشید حله به دشت و به کوهسار | |||||
بر دست بید بست ز پیروزه دستبند | در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار | |||||
از کوه تا به کوه بنفشهست و شنبلید | از پشته تا به پشته سمنزار و لالهزار | |||||
گویی که رشتههای عقیقست و لاژورد | از لاله و بنفشه همه روی مرغزار | |||||
از گل هزار گونه بت اندر پس بتست | وز لاله صد هزار سوار از پس سوار | |||||
گلبن پرند لعل همیبرکشد به سر | دامان گل به دشت همیگسترد بهار | |||||
این سازها که ساخت بهار از پی که ساخت | امسال چون ز پار فزون ساخته نگار | |||||
رازیست این میان بهار و میان من | خیزم به پیش خواجه کنم رازش آشکار | |||||
هر ساله چون بهار ز راه اندر آمدی | جایی نیافتی که درو یافتی قرار | |||||
بر سنگلاخ و دشت فرود آمدی خجل | اندر میان خاره و اندر میان خار | |||||
پنداشتی که خوار شدستی میان خلق | بیدل شود، عزیز که گردد ذلیل و خوار | |||||
امسال نامه کرد سوی او شمال و گفت | مژده ترا که خواجه ترا گشت خواستار | |||||
باغی ز بهر تو ز نو افکنده چون بهشت | در پیش او بسان سپهری یکی حصار | |||||
باغی چو خوی خویش پسندیده و بدیع | کاخی چو رای خویش مهیا و استوار | |||||
باغی کزو بریده بود دست حادثات | کاخی کزو کشیده بود پای روزگار | |||||
باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش | کاخی چو روزگار جوانان امیدوار | |||||
باغی که نیمهای نتوان گشت زو تمام | گر یک مهی تمام کنی اندرو گذار | |||||
هر تختهای ازو چو سپهرست بیکران | هر دستهای ازو چو بهشتست بیکنار | |||||
سیصد هزار گونه بتست اندرو بپای | هریک چنانکه خیره شود زو بت بهار | |||||
از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن | وز سرو نورسیده و گلهای کامگار | |||||
بر جویهای او به رده نونهالها | گویی وصیفتانند استاده بر قطار | |||||
تا چند روز دیگر از آن هر وصیفتی | بر خویشتن به کار برد در شاهوار | |||||
آنگاه ما و سرخ می و مطربان خوش | یاران مهربان و رفیقان غمگسار | |||||
در زیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم | بر یاد کرد خواجه و بر دیدن بهار | |||||
گر زهر نوش گردد وگردد شرنگ شهد | بر یاد کرد خواجهی سید عجب مدار | |||||
دستور زادهی ملک شرق بوالحسن | حجاج سرفراز همه دوده و تبار | |||||
بنیاد فضل و بنیت فضلست و پشت فضل | وز پشت فضل نزد شه شرق یادگار | |||||
او را سزد بزرگی و او را سزد شرف | او را سزد منی و هم او را سزد فخار | |||||
کردار و بر او بگذشت از حد صفت | احسان و فضل او بگذشت از حد شمار | |||||
زو حقشناستر نبود هیچ حقشناس | زو بردبارتر نبود هیچ بردبار | |||||
کردارهای خوبش بیهیچ خدمتی | بر من کند سلام به روزی هزار بار | |||||
بهتر ز خدمتش نشناسم درین جهان | از اینجهت به خدمت او کردم اقتصار | |||||
بس کس که شد ز خدمت آن خواجه همچو من | هر روز برکشیده و مسعود و بختیار | |||||
چون عاشقان به دوست، بنازند زو همی | صدر و سریر و جام میو کار هر چهار | |||||
با دولتیست باقی و با نعمتی تمام | با همتی که وهم نیارد برو گذار | |||||
آنکس که مشت خویش ندیدهست پردرم | گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار | |||||
زایر ز بس نوال کزو یابد و صلت | گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار | |||||
پندارد آن نواخت هم او یافتهست و بس | آنکو گمان برد به خرد باشد او نزار | |||||
این مهترست بار خدایی که مال خویش | بر مردمان برد همی از مردمی به کار | |||||
هر کس که قصد کرد بدو بینیاز گشت | آری بزرگواری داند بزرگوار | |||||
تا گل چو یاسمن نشود، بید چون بهی | تا سرو نارون نشود، نارون چنار | |||||
تا شنبلید و لاله نیابی ز شاخ بید | تا نرگس و بنفشه نیابی ز شاخ نار | |||||
شادیش باد و دولت و پیروزی و ظفر | همواره بر هوای دل خویش کامگار | |||||
بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند | بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار | |||||
هر روز شادی نو بیناد و رامشی | زین باغ جنت آیین، زین کاخ کرخوار |