فرخی سیستانی (قصاید)/آمد آن نو بهار توبه شکن
ظاهر
آمد آن نو بهار توبه شکن | بازگشتی بکرد توبهی من | |||||
دوش تا یار عرضه کرد همی | بر من آن عارض چو تازه سمن | |||||
گفت وقت گلست باده بخواه | زان سمن عارضین سیمین تن | |||||
بشکند توبهی مرا ترسم | چه توان کرد گو برو بشکن | |||||
توبه را دست و پای سست کند | لالهی سرخ و بادهی روشن | |||||
خاصه اکنون که باز خواهد کرد | سوسن و گل به باغ چشم و دهن | |||||
باد هر ساعت از شکوفه کند | پر درمهای نیمکاره چمن | |||||
باغ بتخانه گشت و گلبن بت | بادهخواران گلپرست شمن | |||||
هر درختی چو نوش لب صمنیست | بر زمین اندرون کشان دامن | |||||
نبرد دل مرا همی فرمان | دل چو خر، شد زدست و برد رسن | |||||
ای دل سوخته به آتش عشق | مر مرا باز در بلا مفکن | |||||
سخنان بهار یاد مگیر | آتش اندر من ضعیف مزن | |||||
جهد آن کن که مر مرا نکنی | پیش صاحب به کامهی دشمن | |||||
صاحب سید آفتاب کفات | خواجه بوالقاسم احمد بن حسن | |||||
آنکه تدبیر او سواری کرد | بر جهان چو کره توسن | |||||
وهم او بر مثال آهن بود | دشمنش کوه و دولتش کهکن | |||||
دشمنان چو کوه را بفکند | بفکند کوه سخت را آهن | |||||
دوستان را به تختگاه فکن | دشمنان را به ژرف چاه فکن | |||||
چاه کند و گمان ببرد عدو | کاندر آن چاه باشدش مسکن | |||||
شب بدخواه را عقوبت زاد | شب، شنودم که باشد آبستن | |||||
ایزد این شغلها کفایت کرد | خواجه ناگفته آنچه گفت سخن | |||||
دشمنان این ز خویشتن دیدند | خواجه از صنع ایزد ذوالمن | |||||
لاجرم دشمنان به زندانند | خواجه شادان به طارم و گلشن | |||||
بودنیها همه ببود و نبود | آنچه بردند بدسکالان ظن | |||||
بد به بدخواه بازگشت و نکرد | سود چندان هزار حیلت و فن | |||||
همچنین باد کار او و مدام | نرم کرده زمانه را گردن | |||||
در سرایش همیشه شادی و سور | در سرای مخالفان شیون | |||||
نعمت و دولت و سعادت را | مجلس و خاندان خواجه وطن | |||||
دو رده سرو پیش او بر پای | بار آن سروها گل و سوسن | |||||
گرهی را نهالها ز چگل | گرهی رانهالها ز ختن | |||||
زین خجسته بهار یافته داد | همچو زر هر کسی به هر معدن | |||||
هر کجا او بود سلامت و امن | هر کجا دشمنش بلا و محن |