فرخی سیستانی (قصاید)/آمد آن نو بهار توبه شکن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فرخی سیستانی (قصاید) از فرخی سیستانی (آمد آن نو بهار توبه شکن) |
' |
آمد آن نو بهار توبه شکن | بازگشتی بکرد توبهی من | |||
دوش تا یار عرضه کرد همی | بر من آن عارض چو تازه سمن | |||
گفت وقت گلست باده بخواه | زان سمن عارضین سیمین تن | |||
بشکند توبهی مرا ترسم | چه توان کرد گو برو بشکن | |||
توبه را دست و پای سست کند | لالهی سرخ و بادهی روشن | |||
خاصه اکنون که باز خواهد کرد | سوسن و گل به باغ چشم و دهن | |||
باد هر ساعت از شکوفه کند | پر درمهای نیمکاره چمن | |||
باغ بتخانه گشت و گلبن بت | بادهخواران گلپرست شمن | |||
هر درختی چو نوش لب صمنیست | بر زمین اندرون کشان دامن | |||
نبرد دل مرا همی فرمان | دل چو خر، شد زدست و برد رسن | |||
ای دل سوخته به آتش عشق | مر مرا باز در بلا مفکن | |||
سخنان بهار یاد مگیر | آتش اندر من ضعیف مزن | |||
جهد آن کن که مر مرا نکنی | پیش صاحب به کامهی دشمن | |||
صاحب سید آفتاب کفات | خواجه بوالقاسم احمد بن حسن | |||
آنکه تدبیر او سواری کرد | بر جهان چو کره توسن | |||
وهم او بر مثال آهن بود | دشمنش کوه و دولتش کهکن | |||
دشمنان چو کوه را بفکند | بفکند کوه سخت را آهن | |||
دوستان را به تختگاه فکن | دشمنان را به ژرف چاه فکن | |||
چاه کند و گمان ببرد عدو | کاندر آن چاه باشدش مسکن | |||
شب بدخواه را عقوبت زاد | شب، شنودم که باشد آبستن | |||
ایزد این شغلها کفایت کرد | خواجه ناگفته آنچه گفت سخن | |||
دشمنان این ز خویشتن دیدند | خواجه از صنع ایزد ذوالمن | |||
لاجرم دشمنان به زندانند | خواجه شادان به طارم و گلشن | |||
بودنیها همه ببود و نبود | آنچه بردند بدسکالان ظن | |||
بد به بدخواه بازگشت و نکرد | سود چندان هزار حیلت و فن | |||
همچنین باد کار او و مدام | نرم کرده زمانه را گردن | |||
در سرایش همیشه شادی و سور | در سرای مخالفان شیون | |||
نعمت و دولت و سعادت را | مجلس و خاندان خواجه وطن | |||
دو رده سرو پیش او بر پای | بار آن سروها گل و سوسن | |||
گرهی را نهالها ز چگل | گرهی رانهالها ز ختن | |||
زین خجسته بهار یافته داد | همچو زر هر کسی به هر معدن | |||
هر کجا او بود سلامت و امن | هر کجا دشمنش بلا و محن |