فرخی سیستانی (قصاید)/آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز
ظاهر
آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز | هم بدان شرط که با من نکند دیگر ناز | |||||
زانچه کردهست پشیمان شد و عذر همه خواست | عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز | |||||
گر نبودم به مراد دل او دی و پریر | به مراد دل او باشم از امروز فراز | |||||
دوش ناگاه رسیدم به در حجرهی او | چون مرا دید بخندید و مرا برد نماز | |||||
گفتم ای جان جهان خدمت تو بوسه بسست | چه شوی رنجه به خم دادن بالای دراز | |||||
تو زمین بوسه مده خدمت بیگانه مکن | مر ترا نیست بدین خدمت بیگانه نیاز | |||||
شادمان گشت و دو رخ چون دو گل نو بفروخت | زیر لب گفت که احسنت و زه، ای بنده نواز! | |||||
به دل نیک بدادهست خداوند به تو | اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز | |||||
خسرو گیتی مسعود که مسعود شود | هر که یک روز شود بر در او باز فراز | |||||
شهریاری که گرفتهست به تدبیر و به تیغ | از سراپای جهان هر چه نشیبست و فراز | |||||
چشم بد دور کناد ایزد ازو کامروز اوست | از پس ایزد در ملک جهان بی انباز | |||||
تا پرستند ملک را همه شاهان جهان | چه به روم و چه به چین و چه به شام و چه حجاز | |||||
هر بزرگی که سر از طاعت او باز کشید | سرنگون گردد و افتد به چه سیصد باز | |||||
شهریاری که خلافش طلبد زود افتد | از سمنزار به خارستان وز کاخ به کاز | |||||
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه | زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز | |||||
ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود | همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز | |||||
دولتش بر دل بدخواهان صاحب خبرست | بشنود هر چه بگویند و برون آرد راز | |||||
گر کسی بر دل جز طاعتش اندیشه کند | موی گردد به مثل بر تن آن کس غماز | |||||
وز پی آنکه بدانند مر او را به نشان | سرنگون گردد بر جامهی او نقش طراز | |||||
هر سپاهی که به پیکار ملک روی نهاد | بازگردد ز کمان تیر سوی تیرانداز | |||||
سپه دشمن او را رمهای دان که در او | نه چراننده شبانست نه رهجوی نهاز | |||||
ملکان مرغ شکارند و ملک باز سپید | تا جهان بود و بود، مرغ بود طعمهی باز | |||||
همه میران را دعویست، ملک را معنی | همه شاهان را عجزست ملک را اعجاز | |||||
هر چه عارست به بدخواه ملک باز شود | هر چه فخرست و بزرگی به ملک گردد باز | |||||
خشم او آتش تیزست و بداندیشان موم | موم هر جای که آتش بود آید به گداز | |||||
اندر آن بیشه که یک بار گذر کرد ملک | نکند شیر مقام و ندهد ببر آواز | |||||
جادوان شاد زیاد این ملک کامروا | لشکرش بیعدد و مملکتش بیانداز | |||||
ای خداوند ملوک عرب و آن عجم | ای پدید از ملکان همچو حقیقت ز مجاز | |||||
سده آمد که ترا مژده دهد از نوروز | مژده بپذیر و بده خلعت و کارش بطراز | |||||
امر کن تا به در کاخ تو از عود کنند | آتشی چون گل و بگمار به بستان بگماز | |||||
عشقبازی کن و سیکی خور و برخند بر آن | که ترا گوید سیکی مخور و عشق مباز | |||||
خلد باد از تو و از دولت تو ملک جهان | ای رضای تو از ایزد به سوی خلد جواز |