فخرالدین عراقی (فصل دهم)/چون درآمد به شهر دوست فقیر
ظاهر
چون درآمد به شهر دوست فقیر | کرد اوصاف حسن او تقریر | |||||
اندر آمد به مسجد جامع | زو کرامات اولیا لامع | |||||
بعد از آن چون نماز جمعه بکرد | با جماعت، فقیر صاحب درد | |||||
از مصلی فراز منبر شد | مجلس عاشقان منور شد | |||||
بر زبان سری از حقیقت راند | که از آن فهم خلق عاجز ماند | |||||
گفت: کافهام اگرچه در ماند | آخر این چوب پاره میداند | |||||
منبر از جای خویشتن برخاست | وز زمین در هوا همی شد راست | |||||
شیخ گفتش: ادب نگه میدار | حرکت را به عاشقان بگذار | |||||
منبر، آنجا که بود، باز استاد | قریب پنجاه مجلسی جان داد | |||||
شیخ گفت: آنکه نور مجلس ماست | چون به مجلس نیامده است کجاست؟ | |||||
مجلسم بیلقاش تاریک است | سخن عشق نیز باریک است | |||||
عذر دارد هرآنکه باریکی | در نیابد میان تاریکی | |||||
صحن جان را چراغ پیدا نیست | مگر آن دل شکار اینجا نیست؟ | |||||
چون نیامد به مجلس عشاق | جان بدادند عاشقان ز فراق | |||||
یاد او بر زبان با برکت | چون نبخشد جماد را حرکت؟ | |||||
داند آن کس کزو نشان دارد | که ز شوقش جماد جان دارد | |||||
عاشقانش چو در حدیث آیند | در و دیوار گوش بگشایند | |||||
عاشق از هجر او همی میرد | چوب منبر هوا همی گیرد | |||||
گر ندانی تو این سخن به یقین | رو سریرش به صحن مسجد بین |