فخرالدین عراقی (فصل دهم)/شیخ السلام امام غزالی
ظاهر
شیخ السلام امام غزالی | آن صفا بخش حالی و قالی | |||||
واله حسن خوبرویان بود | در ره عشق دوست جویان بود | |||||
بود چشم صفای آن صادق | برنگاری، به جان، چنان عاشق | |||||
که همی شد سوار اندر ری | وز مریدان فزون ز صد در پی | |||||
دلبری دید همچو بدر تمام | که برون آمد از یکی حمام | |||||
کرده از لطف و صنع ربانی | تاب حسنش جهان نورانی | |||||
شیخ را چون نظر برو افتاد | صورت دوست دید، باز استاد | |||||
از دل و جان درو همی نگرید | هر نظر او به روی دیگر دید | |||||
شده مردم به شیخ در، نگران | شیخ در روی آن پری حیران | |||||
صوفیان جمله منفعل گشتند | همه بگذاشتند و بگذشتند | |||||
لیک پیری، که بود غاشیهدار | شیخ را گفت: بگذر و بگذار | |||||
تبع صورت از تو لایق نیست | شرمت ازین همه خلایق نیست؟ | |||||
شیخ گفتش: مگوی هیچ سخن | «ریة الحسن راحة الاعین» | |||||
گر نیفتادمی به صورت زار | بودیم جیرئیل غاشیهدار | |||||
عاشقانی که مست و مدهوشند | باده از جام عشق مینوشند | |||||
ز اندرون غافل است بیرون بین | روی لیلی به چشم مجنون بین | |||||
حسن صورت چو آلت است تو را | پس به کاری حوالت است تو را | |||||
مغز خود ز اندرون پوست ببین | زان شعاعی ز نور دوست ببین | |||||
گر تو بی مغز نام دوست بری | باشی از عشق روی دوست بری | |||||
هر که از دوست دوست میخواهد | جوهرش را عرض نمیکاهد | |||||
اگرت هست قوت مردان | اینک اسب و سلاح و این میدان | |||||
هست آرام جان من مهرش | هست سود و زیان من مهرش | |||||
دلم از حسن او لقا خواهد | دیدهام دید، دل چرا خواهد؟ | |||||
پای دل را به دام او بستم | وز می اشتیاق او مستم | |||||
فارغ است او ز ما و ما جویان | ز اشتیاق رخش غزل گویان: |