فخرالدین عراقی (فصل دهم)/جز حدیث تو من نمیدانم
ظاهر
جز حدیث تو من نمیدانم | خامشی از سخن نمیدانم | |||||
در کمند غم تو پا بستم | وز می اشتیاق تو مستم | |||||
دیدهی ما، اگر چه بینور است | لیک نزدیک بین هر دور است | |||||
ساکن است او، مگر تو بشتابی | در نیابد، مگر تو دریابی | |||||
گرچه ما خود نه مرد عشق توایم | لیک جویان درد عشق توایم | |||||
طالبان را ره طلب بگشای | راه مقصود را به ما بنمای | |||||
دل و دنیای خویش در کویت | همه دادم به دیدن رویت | |||||
یارب، این دولتم میسر باد | که به دیدار دوست گردم شاد |