فخرالدین عراقی (فصل دهم)/اگر، ای آرزوی جان که تویی
ظاهر
اگر، ای آرزوی جان که تویی | باز بینم تو را چنان که تویی | |||||
شوم از قید جسم و جان فارغ | به تو مشغول وز جهان فارغ | |||||
گر تو روزی به گفتن سخنی | التفاتی کنی به مثل منی | |||||
چون حدیث تو بشنود گوشم | رود از حال خویشتن هوشم | |||||
دیده را دیدن تو میباید | دیدنت گرچه شوق افزاید | |||||
بستهی عقل و هوش را زین پس | چشم جادو و خال شوخ تو بس | |||||
هر نفس چشم شوخت، از پی ناز | شیوهی تازه میکند آغاز | |||||
لبت آب حیات جان من است | شوق پیدا غم نهان من است | |||||
با لبت، کو حیات شد جان را | قدر نبود خود آب حیوان را | |||||
مشکن دل، چنان که عادت توست | که دلم مخزن محبت توست | |||||
نه فراغت به حسب حال منت | نه مجالی که بشنوم سخنت | |||||
گر به سالیت نوبتی بینم | بود احیای جان مسکینم | |||||
با تو بینم رقیب و من گذران | دیده بر هم نهاده، دل نگران | |||||
جان ما را تعلقی که به توست | با خود آوردهایم، آن ز نخست | |||||
هر چه دل را بدان نباشد آز | دیده فارغ بود ز دیدن باز | |||||
دل بخواهد که دیده را بیند | دیده حیران، که تا کجا بیند؟ | |||||
اندران ره کزو نشان جویند | سر فدا کرده، ترک جان گویند |