فخرالدین عراقی (غزلیات)/نگار از سر کویت گذر کردن توان؟ نتوان
ظاهر
نگار از سر کویت گذر کردن توان؟ نتوان | به خوبی در همه عالم نظر کردن توان؟ نتوان | |||||
چو آمد در دل و دیده خیالت آشنا بنشست | ز ملک خویش سلطان را بدر کردن توان؟ نتوان | |||||
مرا این دوستی با تو قضای آسمانی بود | قضای آسمانی را دگر کردن توان؟ نتوان | |||||
چو با ابروی تو چشمم به پنهانی سخن گوید | از آن معنی رقیبان را خبر کردن توان؟ نتوان | |||||
چو چشم مست خونریزت ز مژگان ناوک اندازد | بجز جان پیش تیر تو سپر کردن توان؟ نتوان | |||||
گرفتم خود که بگریزم ز دام زلف دلگیرت | ز تیر غمزهی مستت حذر کردن توان؟ نتوان | |||||
نگویی چشم مستت را، که خون من همی ریزد | ز خون بیگناه او را حذر کردن توان؟ نتوان | |||||
بگو با غمزهی شوخت، که رسوای جهانم کرد: | به پیران سر عراقی را سمر کردن توان؟ نتوان |