فخرالدین عراقی (غزلیات)/نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی
ظاهر
نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی | دلم بیتو به جان آمد، بیا، تا جان من باشی | |||||
دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی | مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی | |||||
به غم زان شاد میگردم که تو غم خوار من گردی | از آن با درد میسازم که تو درمان من باشی | |||||
بسا خون جگر، جانا، که بر خوان غمت خوردم | به بوی آنکه یک باری تو هم مهمان من باشی | |||||
منم دایم تو را خواهان، تو و خواهان خود دایم | مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟ | |||||
همه زان خودی، جانا، از آن با کس نپردازی | چه باشد، ای ز جان خوشتر ، که یک دم آن من باشی؟ | |||||
اگر تو آن من باشی، ازین و آن نیندیشم | ز کفر آخر چرا ترسم، چو تو ایمان من باشی؟ | |||||
ز دوزخ آنگهی ترسم که جز تو مالکی یابم | بهشت آنگاه خوش باشد که تو رضوان من باشی | |||||
فلک پیشم زمین بوسد، چو من خاک درت بوسم | ملک پیشم کمر بندد، چو تو سلطان من باشی | |||||
عراقی، بس عجب نبود که اندر من بود حیران | چو خود را بنگری در من، تو هم حیران من باشی |