فخرالدین عراقی (غزلیات)/ز دل، جانا، غم عشقت رها کردن توان؟ نتوان
ظاهر
ز دل، جانا، غم عشقت رها کردن توان؟ نتوان | ز جان، ای دوست، مهر تو جدا کردن توان؟ نتوان | |||||
اگر صد بار هر روزی برانی از بر خویشم | شد آمد از سر کویت رها کردن توان؟ نتوان | |||||
مرا دردی است دور از تو، که نزد توست درمانش | بگویی تو چنین دردی دوا کردن توان؟ نتوان | |||||
دریغا! رفت عمر من، ندیدم یک نفس رویت | کنون عمری که فایت شد قضا کردن توان؟ نتوان | |||||
رسید از غم به لب جانم، رخت بنما و جان بستان | که پیش آن رخت جان را فدا کردن توان؟ نتوان | |||||
چه گویم با تو حال خود؟ که لطفت با تو خود گوید | که: با کمتر سگ کویت جفا کردن توان؟ نتوان | |||||
عراقی گر به درگاهت طفیل عاشقان آید | در خود را به روی او فرا کردن توان؟ نتوان |