فخرالدین عراقی (غزلیات)/جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد
ظاهر
جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد | رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد | |||||
جولانگه جلالت در کوی دل نباشد | خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد | |||||
سودای زلف و خالت جز در خیال ناید | اندیشهی وصالت جز در گمان نگنجد | |||||
در دل چو عشقت آید، سودای جان نماند | در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد | |||||
دل کز تو بوی یابد، در گلستان نپوید | جان کز تو رنگ بیند، اندر جهان نگنجد | |||||
پیغام خستگانت در کوی تو که آرد؟ | کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد | |||||
آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد | مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد | |||||
بخشای بر غریبی کز عشق تو بمیرد | وآنگه در آستانت خود یک زمان نگنجد | |||||
جان داد دل که روزی کوی تو جای یابد | نشناخت او که آخر جایی چنان نگنجد | |||||
آن دم که با خیالت دل راز عشق گوید | گر جان شود عراقی، اندر میان نگنجد |