فخرالدین عراقی (غزلیات)/از در یار گذر نتوان کرد
ظاهر
از در یار گذر نتوان کرد | رخ سوی یار دگر نتوان کرد | |||||
ناگذشته ز سر هر دو جهان | بر سر کوش گذر نتوان کرد | |||||
زان چنان رخ، که تمنای دل است | صبر ازین بیش مگر نتوان کرد | |||||
با چنین دیده، که پرخوناب است | به چنان روی نظر نتوان کرد | |||||
چون حدیث لب شیرینش رود | یاد حلوا و شکر نتوان کرد | |||||
سخن زلف مشوش بگذار | دل ازین شیفتهتر نتوان کرد | |||||
قصهی درد دل خود چه کنم؟ | راز خود جمله سمر نتوان کرد | |||||
غم او مایهی عیش و طرب است | از طرب بیش حذر نتوان کرد | |||||
گرچه دل خون شود از تیمارش | غمش از سینه به در نتوان کرد | |||||
ابتلایی است درین راه مرا | که از آن هیچ خبر نتوان کرد | |||||
گفتم: ای دل، بگذر زین منزل | محنت آباد مقر نتوان کرد | |||||
گفت: جایی که عراقی باشد | زود از آنجای سفر نتوان کرد |