فخرالدین عراقی (ترکیبات)/ساقی، بیار می، که فرو رفت آفتاب
ظاهر
ساقی، بیار می، که فرو رفت آفتاب | بنمود تیرهشب رخ خورشید مه نقاب | |||||
منگر بدان که روز فروشد، تو می بیار | کز آسمان جام برآید صد آفتاب | |||||
بنیاد عمر اگر چه خراب است، باک نیست | خوشتر بود بهار خراباتیان خراب | |||||
یاران شدند مست و مرا بخت خفته ماند | بیدار کن به بوی می این خفته را ز خواب | |||||
بگشا سر قنینه، که در بند ماندهام | وز بند من مرا نرهاند مگر شراب | |||||
خواهم به خواب در شوم از مستی آنچنان | کواز صور برنکند هم مرا ز خواب | |||||
مستم کن آنچنان که سر از پای گم کنم | وز شور و عربده همه عالم کنم خراب | |||||
تا او بود همه، نه جهان ماند و نه من | خود بشنود ز خود «لمن الملک» را جواب | |||||
ساقی، مدار چشم امیدم در انتظار | صافی و درد، هرچه بود، جرعهای بیار | |||||
مستم کن آنچنان که ندانم که من منم | خود را دمی مگر به خرابات افگنم | |||||
فارغ شوم ز شعبده بازی روزگار | زین حقهی دو رنگ جهان مهره برچنم | |||||
قلاش وار بر سر عالم نهم قدم | عیاروار از خودی خود بر اشکنم | |||||
در تنگنای ظلمت هستی چه ماندهام؟ | تا کی چو کرم پیله همی گرد خود تنم؟ | |||||
پیوسته شد، چو شبنم، بودم به آفتاب | شاید که این زمانه «انا الشمس» در زنم | |||||
آری چو آفتاب بیفتد در آینه | گوید هر آینه که: همه مهر روشنم | |||||
سوی سماع قدس گشایم دریچهای | تا آفتاب غیب درآید ز روزنم | |||||
چون پیش آفتاب شوم همچو ذره باز | معذور باشم ار ز «انا الشمس» دم زنم | |||||
چون شمع شد وجود من از شمع تفرقه | مطلق بود وجود من، ار چه معینم | |||||
چون عکس آفتاب در آیینه اوفتد | آن دم ازو بپرس نگوید که آهنم | |||||
ساقی، بیار دانهی مرغان لامکان | در پیش مرغ همت من دانهای افشان | |||||
تا ز آشیان کون چو سیمرغ بر پرم | پرواز گیرم از خود و از جمله بگذرم | |||||
بگذارم این قفس، که پر و بال من شکست | زان سوی کاینات یکی بال گسترم | |||||
در بوستان بیخبری جلوهای کنم | وز آشیان هفت دری جان برون برم | |||||
شهباز عرشیم، که به پرواز من سزد | سدره مقام و کنگرهی عرش منظرم | |||||
چه عرش و چه ثری؟ که همه ذرهای بود | در پیش آفتاب ضمیر منورم | |||||
نز ذره گردم آگه، نز خود، نه ز آفتاب | در بحر ژرف بیخودی ار غوطهای خورم | |||||
«سبحانی» آن نفس ز من ار بشنوی بدانک | آن او بود، نه من، به سوی هیچ ننگرم | |||||
ای بیخبر ز حالت مستان با خبر | باری نظاره کن، به خرابات بر گذر | |||||
آنان که گوی عشق ز میدان ربودهاند | بنگر که: وقت کار چه جولان نمودهاند؟ | |||||
خود را، چو گوی، در خم چوگان فکندهاند | گوی مرا از خم چوگان ربودهاند | |||||
کشت امید را ز دو چشم آب دادهاند | بنگر برش چگونه فراوان درودهاند | |||||
تا سر نهادهاند چو پا در ره طلب | بس مرحبا که از لب جانان شنودهاند | |||||
هر لحظه دیدهاند عیان عکس روی دوست | آیینهی دل از قبل آن زدودهاند | |||||
در وسع آدمی نبود آنچه کردهاند | اینان مگر ز طینت انسان نبودهاند؟ | |||||
آن دم که گفتهاند «اناالحق» ز بیخودی | آندم بدان که ایشان، ایشان نبودهاند | |||||
در کوی بیخودی نه کنون پا نهادهاند | کز ما در عدم، همه خود مست زادهاند | |||||
آن دم که جام باده نگونسار کردهاند | بر خاک تیره جرعهای ایثار کردهاند | |||||
از رنگ و بوی جرعه یکی مشت خاک را | خوشتر هزار بار ز گلزار کردهاند | |||||
این لطف بین که: بیغرض این خاک تیره را | از دردیی سرشتهی انوار کردهاند | |||||
این بوالعجب رموز نگر کز همه جهان | آب و گلی خزانهی اسرار کردهاند | |||||
در صبح دم برای صبوح از نسیم می | مستانه خفته را همه بیدار کردهاند | |||||
چندین هزار عاشق شیدا ز یک نظر | نظارگی خویش به دیدار کردهاند | |||||
نقشی که کردهاند درین کارگاه صنع | در ضمن آن جمال خود اظهار کردهاند | |||||
افکند بحر عشق صدف چون به هر طرف | گوهرشناس بهر گهر نشکند صدف | |||||
چندین هزار قطرهی دریای بیکران | افشاند ابر فیض بر اطراف کن فکان | |||||
ناگه در آن میانه یکی موج زد محیط | هم قطره گشت غرقه و هم کون و هم مکان | |||||
در ساحت قدم نبود کون را اثر | در بحر قطره را نتوان یافتن نشان | |||||
آنجا نه اسم باشد و نه رسم و نه خبر | توحید بیمشارکت آنجا شود عیان | |||||
بنمود چون جمال جلالش ازل، بدانک | او باشد و هم او بود و هیچ این و آن | |||||
جمله یکی بود، نبود از دویی خبر | نه عرش، نه ثری، نه اشارت، نه ترجمان | |||||
این قطرهای ز قلزم توحید بیش نیست | ناید یقین حقیقت توحید در میان | |||||
توحید لایزال نیاید چو در مقال | روشن کنم ضمیر به توحید ذوالجلال | |||||
برتر ز چند و چون جبروت جلال او | بیرون ز گفت و گو صفت لایزال او | |||||
نگذاشت و نگذرد نظر هیچ کاملی | گرد سرادقات جمال و کمال او | |||||
گر نیستی شعاع جمالش، همه جهان | ناچیز گشتی از سطوات جلال او | |||||
ورنه نقاب نور جمالش شدی جلال | عالم بسوختی ز فروغ جمال او | |||||
از لطف قهر باز نموده فراق او | وز قهر لطف تعبیه کرده وصال او | |||||
هر دم هزار عاشق مسکین بداده جان | در حسرت جمال رخ بیمثال او | |||||
بس یافته نسیم گلستان ز رافتش | زنده شده به بوی نسیم شمال او | |||||
ای بیخبر ز نفحهی گلزار بوی او | آخر بنال زار سحرگه به کوی او | |||||
ای بینیاز، آمدهام بر در تو باز | بر درگه قبول تو آوردهام نیاز | |||||
امیدوار بر در لطفت فتادهام | امید کز درت نشوم ناامید باز | |||||
دل زان توست، بر سر کویت فکندهام | زیرا به دل تویی، که تو دانیش جمله راز | |||||
گر یک نظر کنی به دل سوخته جگر | بازش رهانی از تف هجران جان گداز | |||||
از کارسازی دل خود عاجز آمدهام | از لطف خویش کار دل خستهام بساز | |||||
خوارش مکن به ذل حجاب خود، ای عزیز | زیرا که از نخست بپروردهای به ناز | |||||
چون بر در تو بار بود دوستانت را | ای دوست، در به روی طفیلی مکن فراز | |||||
بخشای بر عراقی مسکینت، ای کریم | از لطف شاد کن دل غمگینش ای رحیم |