فخرالدین عراقی (آغاز کتاب)/سر او در سر یقین و گمان
ظاهر
سر او در سر یقین و گمان | مایهی کفر دان و هم ایمان | |||||
حسن او راست آینه عالم | روی او شد وجود و پشت عدم | |||||
روی آیینه را چه داری تار؟ | نیست آیینه را بهر آینهدار | |||||
آهن خویش را به آینه ساز | روی آیینه را نگر ز آغاز | |||||
زنگ از آیینهی درون بزدای | پس به ایوان شاه حسن درآی | |||||
همچو آیینه دیده شو همه تن | تا کنی چشم جان بدو روشن | |||||
پشت بر خویش کن، مگر با اوی | شوی، آیینه خوی، روی به روی | |||||
مثلی گوش کن بدیع و غریب: | مثل خورشید دان تو نور حبیب | |||||
دل عاشق چو جرم مه صافی | ذوق پیش آمده به وصافی | |||||
ماه را نور بیحساب بود | چون برابر به آفتاب بود | |||||
زین صفت هر که قرب دید بدوست | دیدهی او دریچهی دل اوست | |||||
دیدهای را که روشنی نفزود | ز آفتابش نصیب گرمی بود | |||||
نور خورشید در جهان فاش است | گنه از دیدههای خفاش است | |||||
آفتابی چنین، که میتابد | چشم خفاش در نمییابد | |||||
دیدهی ما، اگرچه بینور است | دان که نزدیک بین هر دور است | |||||
ساکن است او، مگر تو بشتابی | در نیابد، مگر تو دریابی | |||||
من نیارم شدن به پای منی | مگر این راه را تو قطع کنی | |||||
زانکه هرگز به چشم بینایان | زین بیابان ندید کسی پایان | |||||
چشم ما را تعلق ازلی است | نقد بازار ملک لمیزلی است | |||||
در فضایی که هست در دو جهان | نقد جود وجود اوست روان | |||||
عرش در جنب قدرتش موری | عقل نزدیک وحدتش دوری | |||||
بر درش عالمان عامل خوی | «رب انی ظلمت نفسی» گوی | |||||
در ره او بلا و محنت و حلم | پیشهی «الذین اوتوا العلم» | |||||
فعل و فعال و وجد و ماهیت | محو دان در ره الهیت | |||||
دیده را نیز روی آن نور است | کز کثافت لطافتش دور است | |||||
گیر کز عشق بایدت کم عقل | عشق بیرون بود ز عالم عقل | |||||
ور تو را نور ازین چراغی نیست | در تجاویف هر دماغی نیست | |||||
کی کنی سر عاشقان را فهم؟ | تا نیابی فراز قلهی وهم | |||||
از شواغل دماغ خالی کن | خیز و سودای لاابالی کن | |||||
تا کی آخر به بند برهانی؟ | خویشتن را ز بند نرهانی؟ | |||||
بستر الواح این طبایع را | کن رقم ابجد شرایع را |