فخرالدین عراقی (آغاز کتاب)/تا کی، ای مست خواب غفلت و جهل
ظاهر
تا کی، ای مست خواب غفلت و جهل | گوش سوی مقلد نااهل؟ | |||||
تا به مقصد درین طریق تو را | کی رساند دلیل نابینا؟ | |||||
سازده، یار گیر دانش و عقل | رخت بر بند ازین سراچهی نقل | |||||
نفسی از همه تبرا کن | ساعتی چشم خویشتن وا کن | |||||
لحظهای درگذر ازین پس و پیش | لمحهای در نگر به عالم خویش | |||||
چند مانی تو این چنین خفته؟ | همره از راه منزلی رفته؟ | |||||
به طلب در جهان چه میپویی؟ | چو تو گم گشتهای، چه میجویی؟ | |||||
دیده بگشای، ای که در خوابی | خویشتن را طلب، مگر یابی | |||||
چند ازین اشتغال بیحاصل؟ | دیگران را و خود ز خود غافل؟ | |||||
تا تو در خویشتن نظر نکنی | وانگه از خویشتن گذر نکنی | |||||
نرسانی نظر به عین کمال | نشناسی فراق را ز وصال | |||||
ایزد آخر نیافریدت تن | همه از بهر خوردن و خفتن | |||||
اندرین صورت ضعیف اساس | جان معنی است، سعی کن، بشناس | |||||
تا کی، ای همچو گاو سر در پیش | طعمهای گرگ نفس را چون میش؟ | |||||
تن تو خاک تیره را شد فرش | دل و جان تو تاج و قبهی عرش | |||||
صورتی را، که جان معنی هست | منجنیق اجل اگر بشکست | |||||
مغز او را ز پوست به بیند | باز گشتن به دوست به بیند | |||||
ای که غافل ز حال خود شدهای | چون بدانجا روی که آمدهای | |||||
از تو آخر بپرسد ایزد پاک | گوید: ای جرم کردهی ناپاک | |||||
کرده بودی به مردمی دعوی | حاصلت کو ز صورت و معنی؟ | |||||
روزی اندر سراچهی شاهی | کار ناکرده مزد میخواهی؟ | |||||
هر که دل در امور سفلی بست | به بلاهای جاودان پیوست | |||||
هر دلی کو هوای دنیا خواست | در تن افزود، لیک از جان کاست | |||||
هر که در ملک جان امین نبود | خازن نقد ماء و طین نبود | |||||
گوهری پیش مفلسی ننهند | این بلندی به هر کسی ندهند | |||||
عاشقان راست این مقام، آری | عاشقان را سزد چنین کاری |