غزلهای فرخی یزدی/گلرنگ شد در و دشت از اشکباری ما
ظاهر
گلرنگ شد در و دشت از اشکباری ما | چون غیر خون نبارد ابر بهاری ما | |||||
با صد هزار دیده چشم چمن ندیده | در گلستان گیتی مرغی به خواری ما | |||||
بی خانمان و مسکین بد بخت و زار و غمگین | خوب اعتبار دارد بیاعتباری ما | |||||
این پردهها اگر شد چون سینه پاره دانی | دل پرده پرده خون است از پرده داری ما | |||||
یک دسته منفعت جو با مشتی اهرمن خو | با هم قرار دادند بر بیقراری ما | |||||
گوش سخن شنو نیست روی زمین و گر نه | تا آسمان رسیده است گلبانگ زاری ما | |||||
بی مهر روی آن مَه شب تا سحر نشد کم | اختر شماری دل شب زنده داری ما | |||||
بس در مقام جانان چون بنده جان فشاندیم | در عشق شد مسلم پروردگاری ما | |||||
از فرِ فقر دادیم فرمان به باد و آتش | اسباب آبرو شد این خاکساری ما | |||||
در این دیار باری ای کاش بود یاری | کز روی غمگساری آید به یاری ما |