غزل‌های فرخی یزدی/دلت به حال دل ما چرا نمی سوزد

از ویکی‌نبشته
غزل‌های فرخی یزدی از فرخی یزدی
(دلت به حال دل ما چرا نمی سوزد)
این شعر در شمارهٔ ۱۵ پادکست سرایه دکلمه شده است
  دلت به حال دل ما چرا نمی سوزد بسوزد آن که دلش بهر ما نمی سوزد  
  ز سوز اهل محبت کجا شود آگاه چو شمع آن که ز سر تا به پا نمی سوزد  
  در این محیط غم افزا گمان مدار که هست کسی کز آتش جور و جفا نمی سوزد  
  ز دود آه ستمدیدگان سوخته دل به حیرتم که چرا این بنا نمی سوزد  
  بگو به کارگر و عیب کارفرما بین هر آن که گفت که فقر از غنا نمی سوزد  
  غریق بحر فنا ای خدا شدیم و هنوز برای ما دل این ناخدا نمی سوزد  
  ز تندباد حوادث ز بس که شد خاموش چراغ عمر من بینوا نمی سوزد