غرب‌زدگی/راه شکستن طلسم

از ویکی‌نبشته

۸

راه شکستن طلسم

اکنون ما به عنوان ملّتی در حال رشد، در برابر ماشین و تکنیک ایستاده ایم و از سر بی ارادگی؛ یعنی به هر چه پیش آید خوش آید، تن داده‌ایم. چه بایدمان کرد؟ آیا هم‌چنان که تاکنون بوده‌ایم، باید فقط مصرف‌کننده باقی بمانیم؟ یا باید درهای زندگی را به روی ماشین و تکنولوژی ببندیم و به قعر رسوم عتیق و سنن ملّی و مذهبی بگریزیم؟ یا راه سومی در پیش است؟ به یک‌یک این سؤال ها برسیم.

تنها مصرف‌کننده‌ی ماشین ماندن و به تسلیم صرف تن دبه این قضای قرن بیستمی دادن، همان راهی است که تاکنون پیموده‌ایم. راهی که به روزگار فعلی منتهی شده است. به روزگار غرب‌زدگی. به روزگار دست به دهان غرب ماندن که بیایند و هر چند سال یک‌بار، اعتباری بدهند یا کمکی، که مصنوعاتشان را بخریم و ماشین‌ها که قراضه شد از نو. درست است که این راه آسانی است و برآورنده‌ی بسیاری از کاهلی‌ها و تنبلی‌ها و بی عرضگی‌ها و بیکارگی ها؛ امّا اگر این راه به جایی می‌برد که این همه نابسامانی در کارمان نبود و این همه افلاس نبود و دست کم احتیاجی به چنین قلم‌اندازی نبود؛ امّا این که به درون پیله‌ی خود بگریزیم، هیچ زنجره‌ای چنین نکرده است و ما که به هر صورت ملّتی هستیم و در راه تحوّل گام می‌زنیم و اگر به چنین اضطرابی در ملاک‌های زندگی و تفکّر دچاریم، به علّت آن است که داریم پوسته‌ی کهن را از تن می‌دریم. انگار مشغول خواندن اذن دخولیم. وحشت قرب ماشین است که چنین لرزه بر اندام‌مان افکنده. فرض کنیم که چنین نباشد و ما تعصّب‌آمیز در بند سنن بمانیم و به وسایل ابتدایی خلقت برگردیم – چنان که اکثر روستاهامان در این حالند – آیا نه این است که به جبر سیاست و اقتصاد و همبستگی منافع با دیگر دسته‌های بشری، نیمی از اراضی مملکت را در اختیار بیل و مته‌ی کمپانی‌های خارجی گذاشته‌ایم؟ که بیایند و بکاوند و حفر کنند و درآرند و ببرند. مگر تا کی می‌توان کنار جادّه نشست و گذر کاروان را دید؟ یا کنار جوی و گذر عمر را؟ حتّی ابن السعود در متن تعصّب‌های دوره‌ی جاهلیّت خود که هنوز گردن می‌زند و دست می‌بُرد، تن به تحوّل ماشین داده است. پس راهِ بازگشت یا توقّف هم بسته است.

امّا راه سوم – که چاره‌ای از آن نیست – جان این دیو ماشین را در شیشه کردن است. آن را به اختیار خویش در آوردن است. هم‌چون چارپایی، از آن بار کشیدن است. طبیعی است که ماشین برای ما سکّوی پرشی است؛ تا بر روی آن بایستیم و به قدرت فنری آن، هر چه دورتر بپریم. باید ماشین را ساخت و داشت؛ امّا در بندش نبایست ماند. گرفتارش نباید شد. چون ماشین وسیله است و هدف نیست. هدف، فقر را از بین بردن است و رفاه مادّی و معنوی را در دسترس همه‌ی خلق گذاشتن.

وقتی مرکوب ما اسب بود، چراگاه‌ها داشتیم و مرتع‌ها، همه خوش و سبز و همیشه بهار. که زیباترین اسب‌ها را در آن می‌پروردیم و از نجیب‌ترین نژادها و بعد داغگاه‌ها داشتیم که بر اسب‌ها نشان بزنیم، نشان تملّک و تصاحب بشری را و بعد اسطبل‌ها داشتیم تا اسب‌ها در آن بیارامند و بپرورند و زند و زا کنند و بعد کاروانسراها داشتیم تا چارپاهامان در آن‌ها یدک بگیرند و بعد مسابقه‌ها داشتیم؛ مثلاً «سبق و رمایه» تا عضلات حیوان ورزیده شود و مگر ماشین به جز اسبی است دست‌آموز بشریّت و به قصد خدمت او؟ و اگر در ترکیب جنینی اسب و تشکّل اصلی هیکل او، ما را که آدمی زاده‌ایم، دستی نبود، جنین ماشین را بشر خود در درون «سیلندر» و «پیستون» نهفته است. به این طریق ما را نخست اقتصادی در خور ساخت و پرداخت ماشین بایست. یعنی اقتصادی مستقل و بعد آموزشی و کلاسی و روشی؛ و بعد کوره‌ای تا فلز را نرم کند و نقش اراده‌ی بشری را بر آن بزند؛ و بعد کارگران متخصّص که آن را به صورت‌های گوناگون درآرند؛ و بعد مدارس که این تخصّص‌ها را عملاً بیاموزند؛ و بعد کارخانه‌ها که این فلز با بدل به ماشین کنند و دیگر مصنوعات و بعد بازاری از شهرها و دهات تا ماشین و دیگر مصنوعات را در دسترس مردم بنهند...

دیگر از من نخواهید که وارد جزییات بشوم که نه من این کاره‌ام و نه این صفحات، مأمور به چنین امری است. برای مسلّط شدن بر ماشین، باید آن‌را ساخت، ساخته‌ی دست دیگری، حتّی اگر یک تعویذ باشد، یا طلسم چشم‌بند حسد، حتماً با خود چیزی از مجهولات دارد و از عوالم غیب. از عوالم ترس‌آور و بیرون از دسترس بشری و رمزی در خود نهفته دارد. و دارنده‌ی آن طلسم یا تعویذ مالک آن نیست؛ بلکه به نوعی مملوک طلسم است؛ چرا که در ظلّ حمایتش به سر می‌برد و به آن پناه می‌برد و همیشه در این رعب و وحشت است که مبادا به طلسم، بی‌احترامی شده باشد! مبادا آسمان رنگش را دیده باشد! مبادا پایین پا مانده باشد!... امّا کودکی که همان طلسم را به او آویخته‌اند، اگر بزرگ‌تر شد و به کنجکاوی روزی بازش کرد و دید که چیست و به خصوص اگر توانست بخواند که بر ورقه‌ی روغنی آن چه مثلّث‌ها و مربّع‌ها و ستاره‌ها و مفهوم اعداد آن پی برد – یا به نامفهومی و بی معنایی آن‌ها – آیا دیگر حرمتی یا ترسی یا رعبی از آن در دلش باقی خواهد ماند؟ و ماشین، طلسم است برای ما غرب‌زدگان که خود را در ظلّ حمایتش می‌بریم و در پناهش خود را از شرّ آفات دهر مصون می‌دانیم. غافل از این‌که این طلسمی است که دیگران به سینه‌ی زندگی ما آویخته‌اند تا بترسانندمان و بدوشندمان. کنجکاو بشویم – کمی بزرگ بشویم – و عاقبت این طلسم را بگشاییم. و رازش را به‌دست آوریم.

البتّه می‌توان پرسید که اگر کار به همین سادگی است، پس چرا تا کنون به عقل عقلای قوم نرسیده است؟ و یا اگر رسیده است، چرا گشایش این طلسم، تاکنون از اندیشه، به عمل در نیامده است؟ در جواب این دو سؤال، به بیان دو علّت اکتفا می‌کنم. باقی را خودتان حدس بزنید.

نخست این‌که رعب و حرمت، هنوز در دل ماست. می‌دانیم که «حرام» و «تحریم» از ریشه‌ی «حرمت» و «احترام» است. رعب از ماشین، درست هم‌چون رعب از طلسم؛ اگر برای ما حرام است به طلسم دست زدن و آن را گشودن،‌حرام هم هست به راز ماشین پی بردن و آن را شناختن. خدا عالم است که همین رعب، موجب غرب‌زدگی است، یا به علّت غرب‌زدگی است که ما دچار چنین رعب ناشی از حرمتی هستیم. این‌جا قضیّه‌ی اولویّت مرغ و تخم مرغ است. رها کنمش و بپردازم به این‌که ما هنوز در زمانه‌ی چهل دزد بغداد به سر می‌بریم. در پس دیوار ایستاده‌ایم یا از درز دری دیده‌ایم که دزدان آمدند و وردی خواندند، یا افسونی را سه بار تکرار کردند و دیواری پس رفت. هم‌چو دری و در پس آن در، چه گنج‌ها که نهفته! امّا هنوز که هنوز است بزرگ‌ترین همّتی که می‌کنیم، ادای خواندن افسون آن دزدان را در آوردن است. افسون را به زحمت آموخته‌ایم و طوطی‌وار همان را می‌گوییم و دیوار هم پس می‌رود؛ امّا گنجی را که در پس دیوار بوده است، رندان برده‌اند! هر وقت رها کردیم وسوسه‌ی آن گنج را و آن افسون را – و فقط به این پرداختیم که چرا این دیوار پس می‌رود؟ – و کوشیدیم تا راز حرکت آن در و کیفیّت اثر آن افسون را دیابیم، آن‌وقت است که روش علمی یافته‌ایم و در خور کشف طلسم ماشین شده‌ایم.

وضع ما فعلاً از این قرار است که ماشین را صبح تا شام به خدمت داریم و حتّی غذای روز مرّه‌مان را در آن می‌پزیم؛ امّا درست هم‌چو آن کودکی که برای ترساندنش، مادر دیگی به سر می‌گذاشت و دیو می‌شد. از ماشین وحشت داریم و «دیگ به سر» می‌پنداریمش. دیوی که ترکیبی است از همان دیگی که خوراک هر روزه‌ی کودک در آن می‌پزد و همان مادری که آغوش گرمش پناهگاه اوست. به ازای این رُعب است که اکثر دانشجویان ما در فرنگ، یا طب می‌خوانند، یا روان‌شناسی، یا دیگر علوم انسانی – و به ازای همین رعب است که چه بسیار مهندس‌های کشاورز داریم که اکنون مقوّم اراضی‌اند در بانک رهنی؛ و چه بسیار شیمیست‌ها که مدیر کلّ‌اند؛ و چه بسیار معدن‌شناسان که مقاطعه کارند. درست است که در مدارسمان سال‌ها فکر و ذهن بچّه‌های مردم را به فرمول‌ها و معادله‌ها‌ی فیزیک و شیمی و ریاضی خسته می‌کنیم و ادبیّات و فلسفه و اخلاق را تقریباً از برنامه‌ی تمام دبیرستان‌ها و دانشکده‌ها برداشته‌ایم و مغز هر مدرسه دیده‌ای، انبانی است از فرمول و قانون و معادله؛ امّا چه نتیجه‌ای؟ چون هیچ تجربه‌ی معیّنی به دنبال فرضیّات و معادلات نیست و در هیچ آزمایشگاهی برای شاگردان اندیشه‌ای را به عمل درنیاورده‌ایم. هنوز مجبوریم برای سنجش هر سنگ و خاک و قیری، سراغ فلان آزمایشگاه فرنگی برویم! ما که در هنرهای محلّی، در قالی‌بافی و کاشی‌کاری و خاتم‌سازی و مینیاتور، چنان ریزبین بوده‌ایم و هستیم، تعجّب است که چرا در کار ماشین، چنین گشادبازیم! فکر نمی‌کنید که این گشادبازی در کار ماشین و تکنیک و فنون جدید، خود معلول اطمینانی باشد که به دوام کار معادن نفت داریم؟ و به ماشینی که اجباراً در مقابل پول و اعتبار نفت باید بیاید؟ و جالب‌تر از همه این است که شنیده‌ام کسانی از رهبران قوم بر این زمینه «تئوری‌سازی» هم می‌کنند. که بله «حالا که ما مملکتی نفت‌خیزیم و فرنگی در مقابل این نفت از شیر مرغ تا جان آدمی‌زاد را در طَبَق اخلاص می‌دهد، چرا ما خودمان را به درد سر بیفکنیم؟ به درد سر احداث کارخانه و صنعت سنگین و گرفتاری‌هایش که عبارت باشد از متخصّص پروردن، تحمّل قراضه در آمدن مصنوعات در اوّل کار، کلنجار رفتن با دعوای کارگر و کارفرما و بیمه و تقاعد و الخ...» و در حقیقت همین جوری هم عمل می‌کنیم. یعنی این تئوری بسیار جدید، سال‌هاست که در این ولایت مبنای عمل است و همین است یکی از علل غرب‌زدگی ما. یا یکی از نتایج اساسی آن. باز همان داستان مرغ و تخم مرغ؛ و بعد اگر در کار هنرهای ظریف ملّی و محلّی دقیقیم و در کار ماشین نیستیم، به این دلیل است که در کار آن هنرها اگر هم به صورت شفاهی و سینه به سینه، پدران، سال‌ها یک فن را در عمل به پسران می‌آموخته‌اند و سال‌ها شاگردی و استادی در کار بوده. تربیت حرفه‌ای و عملی و نظری به حدّی که تربیت در فنون ظریف برای خود سنّت‌ها یافته و اصول و فروع پیدا کرده و به عمق سالیان بر می‌گردد؛ امّا ماشین تازه از راه رسیده است. سنّت ندارد. تربیت و آموزش کلاسی برای آن نیست. مدارج استادی و شاگردی‌اش هنوز مشخّص نیست و در چنین وضعی، البتّه به جا می‌نماید که اگر سدّی بزرگ می‌سازیم، یا اگر چاه نفتمان(یعنی چاه نفتشان) آتش می‌گیرد، دست به دامان فلان کارشناس خارجی بشویم که کار کشته است و سابقه و تجربه بیش از ما دارد؛ امّا تأسّف در این است که نه تنها در این نوع موارد استثنایی به کارشناس خارجی رجوع می‌کنیم؛ بلکه برای بسیاری از کارهای دیگر نیز. هنوز برای سوار کردن یک کارخانه‌ی قند یا سیمان یا پارچه‌بافی یا نخ‌تابی یا روکش لاستیک(!) نه تنها ماشین را تمام و کمال از فرنگ و امریکا وارد می‌کنیم، بلکه یک دار و دسته‌ی عرض و طویل فرنگی از کارگر ساده گرفته تا مهندس و سرمهندس به دنبال ماشین می‌آوریم. با حقوق‌های گزاف ارقام نجومی مانند؛ و سه سال و چهار سال و ده سال در فلان نقطه از ایشان پذیرایی می‌کنیم که بریزند و بپاشند، تا کوره‌ی سیمان روشن شود یا شیره‌ی قند سفید شود یا رشته‌های نخ و پشم یک‌دست درآید؛ و البتّه اگر دقیق باشیم، در این هم تعجّبی نیست. یا به جای این آدم‌ها کسی را نداریم و یا اگر هم داشته باشیم فایده ندارد. چون آن‌که کارخانه را به ما می‌فروشد، ضمن قرارداد فروش گنجانده است که وقتی صحّت عمل کارخانه را تضمین خواهد کرد که کارشناسان خود او سوارش کرده باشند و تحویل داده باشند. بله این است جبر اقتصاد عقب افتاده‌ی غرب‌زده! و اگر تو خودت بهتر می‌زنی، بستان بزن. خودت بساز تا خودت هم سوار کنی و من که سازنده‌ام، باید کارشناسم را به دنبال ماشین به نوایی برسانم؛ به سفری به جنوب و گرما، به گردش و تفریحی، به تجربه‌ی تازه‌ای، به دستی بازتر و دیدی گسترده‌تر در این دنیای مصرف کننده‌ی ماشین!

و امّا علّت دوم که خود ناشی از همین است که گذشت یا مکمّل آن، این است که ما، تا خریدار مصنوعات غربیم، فروشنده راضی نیست چنین مشتری سر به راهی را از دست بدهد. در این‌که ما تا وقتی در این دنیای داد و ستد فقط خریداریم – یا فقط مصرف کننده‌ایم – ناچار سازنده که فروشنده هم هست، می‌داند که چم و خم کار را چه‌طور مرتّب کند، تا این نسبت یک طرفه همیشه متعادل باشد و هرگز این رابطه‌ی بایع و مشتری به هم نخورد.

به این طریق انصافاً غرب حق دارد اگر به ما اجازه ندهد(یعنی اعتبار ندهد) یا مرتّب ممانعت کند از این‌که ما نیز روزی سازنده‌ی ماشین باشیم. همین غرب که حکومت‌های ما به خاطر او ادای دموکراسی را در می‌آورند و مجالس زنانه و مردانه با هم را می‌سازند. همین غرب که حکومت‌های ما را می‌آورد و می‌برد، سر پا نگه‌شان می‌دارد، پیزر لای پالانشان می‌گذارد، کنگره‌ی مستشرقان برایشان درست می‌کند و در روزنامه‌ها و رادیوهایش مدام هفته‌ای یا ماهی یک‌بار تعریف و تمجیدشان می‌کند، آخر شنیده‌اند که گوش ملّت به فسون اروپا فرموده سخت بدهکار است!

جدول صادرات و واردات در ده ساله‌ی ۴۰ – ۱۳۳۱ به نقل از (Iran–Almane–1963–P.298) چاپ تهران
صادرات واردات
سال‌ها به وزن(تن) به ریال(هزار) به وزن(تن) به ریال(هزار)
۵۳–۱۹۵۲(۱۳۳۱) ۳۵۴/۰۷۹ ۵/۸۳۱/۵۲۸ ۲۳۲/۲۳۶ ۵/۰۳۱/۳۹۴
۴–۱۹۵۳ ۴۴۳/۷۶۴ ۸/۴۲۵/۶۲۲ ۴۲۴/۴۴۵ ۵/۴۲۴/۲۶۶
۵–۱۹۵۴ ۴۹۰/۴۷۸ ۱۰/۲۸۸/۱۷۱ ۵۰۳/۲۲۶ ۷/۲۲۵/۰۱۵
۶–۱۹۵۵ ۵۰۷/۸۷۳ ۸/۰۳۳/۷۲۶ ۶۳۷/۱۳۲ ۹/۱۲۵/۴۳۹
۷–۱۹۵۶ ۴۶۳/۵۲۹ ۷/۹۳۰/۶۹۰ ۷۴۴/۸۷۶ ۲۰/۹۸۱/۲۸۸
۸–۱۹۵۷ ۴۳۶/۶۴۱ ۸/۳۵۲/۹۲۲ ۷۴۳/۷۸۴ ۲۵/۱۲۹/۳۴۲
۹–۱۹۵۸ ۴۴۵/۳۹۸ ۷/۹۴/۶۱۵ ۹۸۶/۰۹۲ ۳۳/۴۵۸/۲۶۰
۶۰–۱۹۵۹ ۳۹۷/۲۳۱ ۷/۷۰۱/۰۱۷ ۱/۲۰۱/۹۵۰ ۴۱/۶۳۰/۱۳۵
۱–۱۹۶۰ ۴۴۶/۳۰۷ ۸/۳۵۹/۸۷۰ ۱/۹۱۳/۵۱۴ ۵۲/۶۵۷/۱۳۹
۲–۱۹۶۱(۱۳۴۰) ۵۵۱/۳۸۴ ۹۱/۵۹۳/۴۵۰ ۱/۶۱۹/۲۳۴ ۴۷/۱۷۰/۷۰۷

اعداد را خودتان از هم‌دیگر تفریق کنید. من خجالت می‌کشم. و به به جایش خبری نقل می‌کنم از مقدّمه‌ی مجلّه‌ی «بانک ملّی ایران» شماره‌ی ۲۵۴، به قلم آقای خوش‌کیش، از صاحب نظران بانک:
«در ظرف مدّت قریب ۳۲ سال فقط ۱۲ بانک با چند شعبه در ایران فعالّیّت می‌کرد که پنج‌تای آن‌ها بانک تخصّصی بود. ولی از سال ۱۳۳۵ تا ۱۳۳۹(دوران حکومت دروازه‌های باز) فقط در ظرف سه سال ۱۴ بانک دیگر با چند تا شعبه و نماینده و کارگزار تأسیس شد... و کارشان پرداخت مزد به کارگران کارخانه‌های خارجی بود که جنسشان را ما خریداری می‌کردیم. لاجرم ظرف ۶ سال ۳۳ تا ۳۹ واردات ما از ۷ میلیارد ریال به ۵۲ میلیارد و ۶۰۰ میلیون ریال یعنی تقریباً ۸ برابر بالا رفت.»

از نظر منافع اقتصادی سازندگان ماشین – یعنی از نظر اقتصاد بین‌المللی(!) – ما هر چه دیرتر به ماشین و تکنیک دست بیابیم بهتر! «یونسکو» نیز همین را می‌گوید و عمل می‌کند، «اکافه» هم، «فائو» هم، خود سازمان ملل هم! و همه‌ی خرابی‌ها و نابسامانی‌های ما از همین یک نکته سرچشمه می‌گیرد. از این‌که در حوزه‌ی جهانی، ما را مجبور کرده‌اند به رعایت منافع اقتصادی سازندگان ماشین. اگر سیاست ما در این دو سه قرن اخیر تابعی بوده است از متغیّر غرب، به طور اعم، به این علّت است که اقتصاد ما در این مدّت تابع اقتصاد همان متغیّر بوده. گمان می‌کنم مثالی از این دست در مساٰله‌ی نفت داده باشم. بگذریم از یکی دو سال ۱۳۳۰ تا ۱۳۳۲ (حکومت دکتر مصدّق) که حتّی لوبیا هم بازار صادرات پیدا کرد. در آن زمان اصل کلّی اقتصادی، بر اداره‌ی مملکت بی هیچ چشم‌داشتی به در آمد نفت بود – و چه به‌جا بود – و این داستانی است که همیشه می‌توان از سر گرفت؛ ولی تا چرخ نفت می‌گردد، به اعتبار درآمدش و به اعتبار طفیلی‌پروری‌هایی که می‌کند وضع همین است که هست.[۱] نفت را که غربی خودش استخراج می‌کند و خودش می‌پالاید و خودش می‌برد و خودش حساب می‌سازد و سالی مثلاً چهل میلیون لیره حقّ السهم ما را – به عنوان اعتباری برای خرید مصنوعات خودش، در بانک‌های خودش – به حساب ما می‌گذارد. ناچار ما مجبوریم که به ازای آن اعتبار فقط از همین «خودش» خرید کنیم؛ و این «خودش» کیست؟ چهل درصد امریکاست و اقمارش؛ چهل درصد انگلیس است و من تبع، و مابقی فرانسه‌ای یا هلندی و امثالهم. ما در مقابل این نفتی که آن‌ها می‌برند باید ماشین وارد کنیم و به دنبال ماشین، متخصّص و به دنبال متخصّص ماشین؛ متخصّص در لهجه‌شناسی و ادب و نقّاشی و مزقان! این است که «موریسون نودسون» هر چه می‌خواهد از امریکا وارد می‌کند، از بولدوزر تا سیم و پیچ و مهره، و «آجیب مینراریا» از ایتالیا و «جان مولم» جادّه‌ساز از انگلیس و «آنتروپوز» از فرانسه؛ و جالب‌تر معامله‌های زیرجُلی است که در این میان می‌شود. «جان مولم» افتضاح بالا آورده و بساطش را جمع کرده و رفته ولی وِل کُن که نیست و همین‌جور مشغول است؛ و کجا؟ در مجلّه‌ی «تایم» و برای رییس سازمان برنامه‌ای که پای او را به این ولایت باز کرد، همین‌جور تبلیغات می‌کند.[۲] و رییس این جان مولم در تهران که بود؟ حضرت «پیتر اوری» مستشرق انگلیسی و فارسی‌دان و یک آدم بسیار دلربا و دوست داشتنی و معلّم السنه‌ی شرقیه(!) در دانشگاه «کمبریج» و «میشیگان»! در «کمبریج» رفتم دیدنش؛ زمستان ۱۹۴۱. خواسته بود ببیندم؛ و علیا مخدّره‌ی مهماندار، دیدارش را گذاشته بود جزو برنامه. یک نسخه از چاپ اوّل همین دفتر را زدم زیر بغلم و رفتم سراغش، که بفرما؛ و حرف و سخن و پذیرایی و ضمن دیگر مطالب، بِهش گفتم: میدانی حضرت! «ادوارد براون» که «ادوارد براون» شد، در تهران رییس جان مولم نشد!... گریه‌اش گرفت و در آمد که «او پول دار بوده است و ثروتمند و من فقیر بوده‌ام» و از این حرف‌ها که دیدم آدم‌ها در تمام دنیا به یک اندازه کوچک اند. آن‌وقت همین آدم، تازگی کتابی نوشته به اسم «ایران مدرن» و در آن، این‌جوری با ما طرف شده: «اخیراً کتابی در آمده درباره‌ی بیماری غرب‌زدگی که دست بر قضا توقیفش کردند. آدم‌هایی که مثل نویسنده‌ی این کتاب فکر می‌کنند، شاید در میان ایرانیان تحصیل کرده اقلیّتی باشند؛ امّا تاریخ نشان داده است که هیچ نهضت روشنفکری را در ایران – گرچه هم که در آغاز کوچک باشد – نمی‌توان کاملاً ندیده گرفت.»[۳] بله حضرات این‌جوری مواظب امورند. یا کمپانی‌های فورد و راکفلر، بنیادهایی دارند فرهنگی و کمک‌هایی به یان و آن می‌کنند برای نشر فرهنگ.

بسیار خوب. با تکیه به همین پول‌ها «بنیاد ایران» راه می‌افتد و بیمارستان و دانشگاه در شیراز می‌سازد؛ امّا بروید و ببینید چه تکیه‌گاهی برای اشرافیّت ساخته‌اند و چگونه بغل گوش حافظ و سعدی، زبان رسمی دانشکده‌ی ادبیّاتشان انگریزی است و چه رصدخانه‌ای برای مطالعه در حرکت قمرهای مصنوعی امریکا و چگونه از پیچ و مهره، تا دیگ و دیگبر و در و پیکر را یک قلم از امریکا وارد کرده‌اند! یا همین «فورد» و «راکفلر» پول می‌دهند به «فرانکلین» در تهران. تا کتاب‌های مدرسه ای را سر و سامانی بدهد. بروید ببینید.[۴] چه کمپانی عظیمی ساخته‌اند و چه انحصاری در کار کتاب درسی درست کرده‌اند و چه‌طور گردن هر چه ناشر محلّی است شکسته‌اند! یا رفته بودیم فیروزآباد (در نوروز ۱۳۴۱ با مهندس سیحون و فرّح غفّاری و مهندس مقتدر) و کازرون و شیراز به بیابان‌گردی. شنیدیم در شاپور کازرون حضرت «گیرشمن» دارد حفریّاتش را دنبال می‌کند. گفتیم برویم و سلامی و پرس و جویی. که نبود. یا اگر بود، خواب بود و راهمان نداد؛ ولی بر سر همان خرابه‌های شاپور کازرون، خیمه و خرگاهش برپا بود و همه جا انگ کنسرسیوم نفت و علاماتش بر چادرها و اجناس و ماشین‌ها بود و این یعنی چه؟ یعنی حفریّات باستان‌شناسی شاپور کازرون، زایده‌ی صنعت نفت! و این‌جوری می‌شود که حضرت گیرشمن می‌خواهد به ضرب دگنک، ثابت کند که خارک، پایگاه مسیحیّت بوده است و دیگر قضایا[۵]... بگذرم.

به همین ترتیب است که نفت می‌رود و در مقابلش ماشین می‌آید با همه‌ی متفرّعاتش. از مستشرق و متخصّص گرفته، تا فیلم و ادب و کتاب و نفع این بده بستان، عاید کیست؟ نخست، عاید کمپانی ها (که درآمد هر سرمایه‌ای که خارج از مملکت خودشان به کار بیندازند، از مالیات معاف است) و بعد عاید دلّال‌های واسطه؛ و این دلّال‌های واسطه که‌ها باشند؟ غیر از آن‌ها که شمردم، ماهیّتش را خودتان حدس بزنید...

به این طریق است که ما وزیر داریم و نماینده‌ی مجلس داریم و حکومت داریم و دولت‌هامان در دنبال همین بده بستان‌ها متزلزل می‌شوند و کابینه‌ها می‌آیند و می‌روند و سیاستمدارمان را غرب، همین‌جوری رهبری می‌کند؛ یا زیر پایش را می‌روبد؛ یا برایش به‌به می‌خواند. ناچار رجل سیاسی ما حق دارد که چشمش و گوشش بیش‌تر به دست و دهان «رویتر» باشد یا «یونایتدپرس» یا «تایم» تا به دهان اتاق بازرگانی تهران، یا کمیسیون هدف فرهنگی، یا انجمن شهر بیرجند. اگر چنین انجمنی در آن شهر باشد؛ و وقتی اقتصاد مملکت این‌چنین به دست دیگران بود و این دیگران، سازندگان ماشین بودند؛ روشن است که ما باید همیشه خریدار بمانیم و نیازمند باشیم. خوشبختانه هنوز قسط ماشین و تراکتور و بولدوزر تمام نشده است که خود ماشین، شکسته یا زنگ زده و کمپانی هم که بیش از پنج سال ضمانت نکرده[۶] و جالب وقتی است که این نسبت یک‌جوری در یک جای عالم به هم می‌خورد. نخستین برگه‌های پرونده را مخبرهای یونایتدپرس و رویتر می‌سازند، بعد صدای صلیب سرخ در می‌آید که مثلاً دو تا پرستارش زخمی شده۷ بعد خارجی‌های مقیم آن‌جا بار سفر می‌بندند، بعد پاپ روم دعا می‌کند که بلا از آن ناحیه برطرف شود، بعد نرخ، در بورس لندن و نیویورک به هم می خورد، بعد «تایمز» و «نیویورک تایمز» شروع می کنند به مقاله‌نگاری‌های دو پهلو و راه و چاه نشان دادن به عوامل محلّی؛ و بعد قطع رابطه‌ی سیاسی است؛ و بعد سربازان مزدور، خلیج فارس، یا آب‌های چین، یا در سواحل آفریقا. ما این‌ها را بارها تجربه کرده‌ایم: در ملّی شدن نفت، در کانال سوئز، در کوبا، در کنگو، در ویتنام.

امّا انصاف باید داد که سیاست و اقتصاد ما هم در این میان، زیاد بی‌کاره نیست. متخصّصان غرب زده‌ی اقتصاد، می‌نشینند و بحث می‌کنند و مشاوران خارجی می‌آیند و می‌روند و یک مرتبه می‌بینی کارخانه‌ی سوار کردن جیپ و فیات، افتتاح می‌شود. یا کارخانه‌ی پلاستیک‌سازی یا باتری سازی ارتش که هنوز چند تن از امرای ارتش، بابت لفت و لیس‌هایش در زندان به سر می‌برند؛ و تازه این همه با چه افتخاراتی و چه تشریفاتی و نوار سه رنگ و قیچی و دم و دستگاه؛ امّا واقع امر چیست؟ این‌که دیگر صرف نمی‌کند که کمپانی، حتّی چیت و دبیت و باتری و آفتابه‌ی نشکن هم برای ما بفرستد. به صرفه‌ی خود اوست که فقط ماشین‌های سنگین را صادر کند و بعد این‌که کمپانی خارجی، اگر بتواند قطعات پراکنده‌ی یک ماشین را به صورت ابزار یدک صادر کند، حقوق گمرکی ارزان‌تری می‌دهد و خرج بسته‌بندی و حمل و نقلش ارزان‌تر می‌شود و بعد هم مزد سوار کردن همان قطعات در ولایتی مثل ایران، البتّه که ارزان‌تر است تا در اروپا یا امریکا. این است که کارخانه‌های سوار کردن جیپ و فیات و رادیو و باتری و دیگر صنایع واسطه‌ی بی ریشه در ممالک در حال رشد، چنین بازار گرمی یافته و البتّه فراموش نکنیم که برای یک مملکت عقب‌مانده، در هر حال این هم قدمی است: اگر نه قدمی صحیح و شمرده، دست کم با آن، پز که می‌توان داد و می‌توان آخر هر سال، گزارشی رسمی داد که بله امسال چند درصد به تعداد کارگران و چند درصد به سرمایه‌گذاری ملّی و چند درصد به سرمایه‌گذاری خارجی افزوده شده.[۷] و دنبال همین حرف‌هاست که «سمینار»ها درست می‌کنیم، طرح و برنامه‌ی دوم و سوم می‌ریزیم و رفت و آمد مشاوران خارجی مدام است؛ امّا حقّ مطلب را بخواهید، این‌ها همه ضمایم صناعت غرب است و به هر صورت، سوار کردن یک ماشین، چیزی است در حدود تعمیرکاری. صنعت نیست. ساختن ماشین نیست.

ولایات و استان‌ها تعداد واحدهای صنفی تعداد کارگران سرمایه‌ها(به هزار ریال)
آذربایجان غربی ۱۵۲ ۲۶۷۶ نفر ۹۰۲/۴۷۳ هزار ریال
کرمانشاه ۳۶۶ ۴۰۶۲ نفر ۸۴۴/۳۷۳ هزار ریال
خوزستان ۲۷۲ ۳۰۴۴ نفر ۱/۴۶۵/۰۲۵ هزار ریال
فارس ۳۴۷ ۴۶۴۲ نفر ۱/۹۸۷/۸۳۱ هزار ریال
کرمان ۲۰۸ ۱۹۶۳ نفر ۶۸۲/۰۹۳ هزار ریال
خراسان ۸۴۳ ۱۱۰۶۹نفر ۳/۲۸۷/۰۸۷ هزار ریال
اصفهان ۸۹۹ ۲۴۰۰۶ نفر ۵/۸۴۲/۸۳۸ هزار ریال
سیستان و بلوچستان ۸۹ ۳۰۴ نفر ۶۲/۰۱۰ هزار ریال
تهران ۲۸۴۴ ۴۸۵۵۶ نفر ۲۲/۲۹۷/۲۷۴ هزار ریال
گیلان ۸۵۶ ۷۶۵۹ نفر ۲/۸۰۲/۲۳۳ هزار ریال
مازندران ۸۸۳ ۱۶۵۰۴ نفر ۴/۶۲۱/۱۸۹ هزار ریال
آذربایجان شرقی ۳۹۳ ۶۲۲۹ نفر ۷۲۸/۳۶۳ هزار ریال
جمع کل ۸۱۵۶ ۱۳۰/۷۱۴ نفر ۴۵/۵۱۳/۷۸۹ هزار ریال

یعنی نسبت کارگران به جمع کل جمعیت مملکت ۱۳۰ هزار نفر است در مقابل ۲۰ میلیون!

به خصوص در نظر داشته باشیم که اگر احتیاج به برنامه‌ی دوم و سوم هست و بانک بین‌المللی فشار می‌آورد و افکار عمومی ملل غرب(!) یعنی مدیران کمپانی‌ها وقتی به حکومتی در ایران رضایت می‌دهند که آن حکومت، برنامه‌های ظاهراً مدوّن‌تر و عریض‌تر و عریض و طویل‌تر و ملمّع‌تر داشته باشد؛ بیش‌تر به این علّت است که صناعت غرب، باید بداند که در هفت ساله‌ی آتی، یا در پنج ساله‌ی آینده، بازار ایران پذیرنده‌ی چه مقدار از مصنوعات آن‌هاست و به عنوان خریدار، چه تحمّلی دارد و چه گنجایشی. کار آن‌ها که مثل ما یلخی نیست. طبق نقشه است و همه می‌دانیم که محصول اضافی، بحران می‌آورد و غول بی‌کاری را جان می‌دهد و خطر تغییر رژیم را در همان ولایت، تشدید می‌کند و آخر حضرت دوگل آرزوها دارد.[۸] و جناب مک‌میلن، هنوز به بازنشستگی نرسیده است و پرزیدنت کندی هم در بحبوحه‌ی شباب است.

به هر صورت غرب باید بداند که این مشتری سر به زیر و آرام را در مدّت برنامه‌ی سوم، چه قدر می‌تواند بدوشد و چند درصد بیش‌تر از حقّ‌السهم نفتش را نگه دارد و به ازایش، یخچال و رادیو و دیگ زودپز بفرستد؛ و تازه می‌دانیم که ناظر اصلی بر همه‌ی آن کمیسیون‌ها و سمینارها و مشاوره‌های فرهنگی و صنعتی، مشاوران غربی‌اند[۹]؛ با مقاصد معیّن و غرض‌های مشخّص. بی‌طرفی یا بلند نظری مشاوران سازمان ملل و یونسکو را به رخ من نکشید که کمپانی طلا و الماس کنگو، حتّی برای رییس فقیدشان «هامرشولد» تره هم خرد نکرد. دیدیم که این سازمان محترم، چگونه در آن‌جا مدافع منافع همین کمپانی‌های طلا و الماس بلژیک و انگلیس از آب در آمد.

البتّه که در این سمینارها و کمیسیون‌های برنامه، ایرانی‌ها هم شرکت دارند؛ یعنی زبده‌ی روشنفکران ما. زبده‌ی غرب‌زدگان ما. امّا به چه صورت؟ خیلی عذر می‌خواهم اگر جسارتی می‌شود؛ امّا اغلب شرکت کنندگان ایرانی در این سمینارهای برنامه، گمان نمی‌کنم هرگز از مرز دیلماجی گذر کنند. چرا که اگر گذر کنند و نظری پیش خود بدهند، اوّلاً پذیرفته نیست و ثانیاً حق نشست و برخاست با بزرگان را از ایشان خواهد گرفت.

به این طریق اگر سیاست و اقتصاد ما آن چنان که دیدیم، دنباله‌روی سیاست و اقتصاد غرب است، به این دلیل هم هست که اغلب روشنفکران ما – آن دسته‌ای که به دستگاه رهبری مملکت پا باز کرده‌اند – در آخرین تحلیل و به عنوان بزرگ‌ترین مأموریّت وجدانی و نفسانی دیلماجان مستشاران غربی‌اند. گزارندگان و برگردانندگان آرا و مقاصد ایشانند. آخر مگر ما خود نمی‌دانیم که چند تا ده کوره داریم و چه‌قدر زمین قابل کشت و چه‌قدر رودخانه‌ی هرز و چند هزار قنات بایر و چندن هزار آدم بی‌کار و بی‌سواد یا بی‌مدرسه و بهداشت؟[۱۰] این‌که دیگر دم به دم دست به دامان مشاور و مستشار خارجی شدن ندارد و کاش این دست به دامانی، گِرِهی از کارمان می‌گشود. کاش روزی می‌رسید که از این خیل مستشاران و مشاوران بی‌نیاز می‌شدیم.

امروز با تکیه به همین روشنفکران غرب‌زده‌ی شرکت کرده در حکومت است که نمایندگان سیاست غرب و گروه مستشاران، با ما هنوز همان رفتاری را دارند که سفرای انگلیس و روس با اتابک و امیر کبیر داشتند. تازه اگر روشنفکر غرب زده‌ی ما لایق مقایسه با آن دو بزرگوار باشد. منتها اگر در آن روزگار، فقط سفرا بودند که القای رأی می‌کردند، حالا مستشاران خیل خیل‌اند و اگر در آن دوران‌ها فقط اتابک و امیر کبیر طرف القا بودند که هر کدام پیرمرد دنیا دیده‌ای بودند، نشسته بر سر تجربه‌ای از عمر و سنّت و ملاک‌های شرقی خود و پا بر زنجیر معتقدات و رسوم و آداب این‌طرف عالم، حالا طرف مصاحبه یا طرف القای مستشاران غربی، گروه روشنفکران غرب‌زده‌اند که نه اس و قس اتابک و امیرکبیر را دارند و نه حتّی عُرضه‌ی حاج میرزا آغاسی را که نمی‌دانم چرا به غلط، به بی‌عرضگی معروف شده است.[۱۱]

این‌چنین است که بر ملّتی حکومت می‌شود. ملّتی رها شده به تقدیر ماشین و با رهبری روشنفکران غرب‌زده و به دست این سمینارها و کنفرانس‌ها و برنامه‌های دوم و سوم و با تکیه به کمک‌های «بلاعوض» و با آن سرمایه‌گذاری مسخره در صنایع بی‌ریشه‌ی واسطه.

از تقدیر ماشین، به اندازه‌ی کافی سخن رفت. اکنون ببینیم این رهبران قوم – این روشنفکران غرب‌زده – چگونه جنمی هستند. درست است که حکم کلّی خواهد رفت، ولی شما خود آن‌ها را که استثنایند کنار بگذارید.

پانویس

  1. مراجعه کنید به جدول صفحه‌ی قبل.
  2. مراجعه کنید به مجلّه‌ی تایم Time امریکا، شماره ۲۸ فوریه ۱۹۶۴. صفحه ۲۰، ستون آخر، درباره‌ی حضرت ابتهاج.
  3. Modern Iran. By peter Avery. Ed. Ernest Benn-London 1965. P. 468
  4. مراجه کنید به: «بلبشوی کتاب‌های درسی» در «سه مقاله‌ی دیگر» به همین قلم.
  5. مراجعه کنید به: «جزیره‌ی خارک» به هیمن قلم. و نیز به جزوه‌ای که «گیرشمن» درباره‌ی همین جزیره نوشته و اصلاً یادتان باشد که وجود نفت را در خوزستان یکی از همین نوع حضرات مستشرق = باستانشناس متوجّه شد. یعنی «دمرگان» فرانسوی که حتّی پیش از «دارسی» و به عنوان حفریّات در شوش به ایران آمده بود و نتیجه‌ی حفریّاتش را در مجلّه‌ی «معادن»! چاپ پاریس منتشر کرد که چه سر و صدایی و الخ... رجوع کنید به «پنجاه سال نفت در ایران» به قلم مصطفی فاتح.
  6. «فیلسوف لبنانی شارل مالک، رییس سابق مجمع ملل متّفق، سرمایه‌داران غربی را متّهم کرد که برای ملل در حال رشد، فقط وسایل مادّی در انبان خود دارند. هم او گفت که راه سد، دقّت در تکنیک و لبخند فرمانروایان، این است آن‌جه به ملل عقب مانده تحمیل می‌شود. ولی از فکر و آزادی و سعادت و حقیقت بشری هرگز خبری نیست. دنیایی از تکنین دقیق، هدف اصلی آن‌هاست نه دنیایی لایق زندگی بشری. چه رسد به خدایی بودن آن.» ترجمه شده از صفحه‌ی ۷۷، همان مجلّه‌ی تایم آمریکا، شماره‌ی سپتامبر ۱۹۶۳، از گزارش مذاکرات «سیزدهمین کنفرانس بین‌المللی مدیریّت». این کنفرانس با شرکت ۴۲۰۰ نفر از ۸۴ مملکت در «مانهاتان» تشکیل شده بود.
  7. در جدول صفحه‌ی بعد، تعداد کارگران و مؤسّسات صنعتی و سرمایه‌ای که در آن‌ها کار می‌کند، آورده شده است. از صفحه‌ی ۴۰۵ «ایران آلمانا Iran–AlmanaG» سال ۱۹۶۳، چاپ تهران.
  8. به خاطرتان باشد که چاپ اوّل این دفتر در مهر ۱۳۴۱ منتشر شد.
  9. آمار رسمی که ندارم، ولی شایع است که الآن (۱۳۴۱) ۳۰ هزار کارشناس و مهندس متخصّص خارجی در این مملکت مشغول خدمتند.
  10. به عنوان مثال چند رقم آماری می‌آورم. در وضع فعلی(۱۳۴۱) از نظر بهداشت به جای ۹۵۰۰ پزشک مورد احتیاج، ۵۹۱۵ نفرش را داریم و به جای ۳۸ هزار ماما و پزشکیار، فقط هزار نفر و به جای ۱۹۰ هزار تخت در بیمارستان‌ها، فقط ۱۹ هزار تخت داریم و در فرهنگ به جای ۹۵۰۰ دبیر لیسانسیه در رشته‌های مختلف، فقط ۴۳۰۰ نفر داریم و از ۵۰ هزار آبادی مملکت، فقط(دست بالا را که بگیری) ۷ یا ۸ هزارتاشان مدرسه دارند و خبر جالب این است که با این همه فقر فرهنگی، در سال ۱۳۴۲ تمام دانشسراهای عالی و مقدّماتی مملکت را بستند؛ به این عنوان که شبانه روزی‌ها خرج زاید است و الخ... به این طریق ۴۲ دانشسرا در سراسر مملکت بسته شد.
  11. عبداللّه مستوفی در «شرح زندگانی من» (صفحات ۴۵ تا ۵۰) از این پیرمرد دفاع کرده است و نشان داده که غرض‌ورزی «قائم مقام» باعث این شهرت بوده.