غربزدگی/اقتربت الساعه
۱۳
اقتَرَبَت السَاعَه
اکنون دیگر نوبت قلم در کشیدن است. پس به ذکر خیری از بزرگان تمام کنم و به پیشگویی مانندی که پیشگویی نیست، بلکه نقطهی ختام متحتم راهی است که ما را و بشریّت را در آن میبرند.
«آلبرکامو» نویسندهی فقید فرانسوی کتابی دارد به اسم «طاعون» شاید شاهکارش باشد. داستان شهری است در شمال افریقا که معلوم نیست چرا و از کجا طاعون در آن رخنه میکند. درست همچو چیزی شبیه به تقدیر. شاید هم از خود آسمان. اوّل موشهای بیمار وحشتزده از سوراخهای خود بیرون میریزند و در کوچهها و راهروها و خیابانها آفتابی میشوند و یک روزه هر زبالهدانی از اجساد کوچک آنها، با لکّهی سرخی بر کنار دهان هر کدام انباشته میشود و بعد مردم میگیرند و میگیرند و میگیرند و بعد میمیرند و میمیرند و میمیرند؛ تا آنجا که زنگ ماشینهای نعشکش، یک دم فرو نمینشیند و نعش مردگان را برای آهک سود کردن، باید به زور سرنیزه از بازماندگانشان گرفت و به گورستان برد. ناچار شهربندان میکنند و در درون آن حصار طاعونزده، هر یک از اهالی شهر، برای خود تکاپویی دارد: یکی در جست و جوی چارهی سرطان است؛ یکی در جست و جوی مفرّی است؛ یکی در جست و جوی مخدّرات است و یکی هم به دنبال بازار آشفته میگردد. در چنان شهری، گذشته از سلطهی مرگ و کوشش نومیدانهی بشری، برای فرار از آن و غمی که هم چو غباری در فضا است، آنچه بیش از همه به چشم میآید، این است که حضور طاعون – این عفریت بوار – فقط ضربان گام هر کس را در هر راهی که پیش از آن میرفته، سریعتر کرده است. اگر به حق بوده یا نا به حق و اگر اخلاقی بوده یا ضدّ اخلاق – حضور طاعون هیچکس را از راهی که تاکنون میرفته، باز نداشته که هیچ – او را در همان راه به دور افکنده است... عین ما که به طاعون غربزدگی دچاریم و فقط ضربان فسادمان تندتر شده است. کتاب طاعون که درآمد، کسانی از منقّدان (دست راستیهاشان) گفتند که کامو شهر طاعونزده را رمزی از اجتماع شوروی گرفته است. دیگران (دست چپیهاشان) گفتند که در آن کتاب نطفهی نهضت الجزایر را نشانده است و دیگران بسی حرفهای دیگر زدند که نه به یادم مانده و نه اینجا مناسبتی دارد... امّا خود من – نه به علّت این اشارهها که برای کشف حرف اصلی نویسنده – دست به ترجمهاش زدم و کار ترجمه به یک سوم که رسید فهمیدم؛ یعنی دیدم حرف نویسنده را؛ و مطلب که روشن شد، ترجمه را رها کردم. دیدم که «طاعون» از نظر آلبرکامو «ماشینیسم» است. این کشندهی زیباییها و شعر و بشریّت و آسمان.
این قضایا بود و بود تا نمایش نامهی «اوژن یونسکو» فرانسوی درآمد. به اسم «کرگدن» باز شهری است و مردمش و همه بیخیال همان زندگی عادیشان را میکنند؛ ولی یک مرتبه مرضی در شهر شایع میشود. متوجّه باشید که مثل طاعون (و مثل غربزدگی = وبازدگی)، باز هم سخن از یک بیماری مسری است و چه باشد این مرض؟، کرگدن شدن! اوّل تب میآید، بعد صدا برمیگردد و کلفت و نخراشیده میشود، بعد شاخی روی پیشانی در میآید و بعد قدرت تکلّم بدل میشود، به قدرت نعرههای حیوانی کشیدن و بعد پوست کلفت میشود و الخ... و همه میگیرند. خانم خانه دار، بقّال سرگذر، رییس بانک، معشوقهی فلانی و همینجور و همه سر به خیابان میگذارند و شهر را و تمدّن را و زیبایی را لگدکوب میکنند. البتّه برای فهمیدن حرف این نویسنده، دیگر احتیاجی نبود به اینکه کتابش را ترجمه کنم؛[۱] امّا همیشه در این خیال بودهام که روزی این نمایشنامه را به فارسی درآورم و در حاشیهاش گُله به گُله، نشان بدهم که هم شهریهای محترم ما نیز چهطوری روز به روز دارند به طرف کرگدن شدن میروند؛ که آخرین راه حلّ مقاومت در برابر ماشین است.
و باز این قضایا بود و بود تا در این اواخر (سال ۱۳۴۰) فیلم «مهر هفتم» را در تهران دیدیم. اثر «اینگمار برگمن» سوئدی. فیلمسازی از منتهاالیه شمالی دنیای غرب. آدمی درست از جوار شبهای قطبی. داستان فیلم، در قرون وسطا میگذرد. در سرزمینی باز هم طاعونزده. شوالیهای خسته و شکست خورده و وازده از جنگهای صلیبی برگشته که در آن هرگز به جستن حقیقت دست نیافته است؛ چون در اراضی قدس، همان چیزهایی را دیده است که امروز بازماندگان فرنگی او، در دنیای استعمار زدهی شرق و افریقا میبینند؛ و این شوالیه برخلاف فرنگیان امروز، در سفر خود به شرق، به جست و جوی نفت و ادویه و ابریشم نیامده است، به جست و جوی حق آمده. آن هم حقّ الیقین. یعنی میخواسته در اراضی مقدّس فلسطین، خدا را ببیند و لمس کند. درست همچو حواریون مسیح که چون گمان کردند خدا را دیدهاند، کرنای بشارت مسیحی را در چهارگوشهی عالم زدند. این شوالیهی سوئدی هم که از جوار شبهای دراز قطبی، تا متن روشنایی خیره کنندهی آفتاب شرق آمده است، خدا را میجوید، امّا به جای او، هر دم شیطان پیش پای اوست. گاهی در لباس حریف شطرنج، گاهی در لباس مردم کلیسایی و همیشه در سیمای عزراییل که تخم طاعون را در آن سرزمین پاشیده و اکنون دروکنندهی جان آدمیان است و در متن چنین روزگاری که شوالیهی ما خسته از جست و جوی حق بازگشته، کلیسا آیهی عذاب میخواند و وعید روز قیامت را میدهد و نزدیک شدن ساعت را. اشاره به اینکه زمانهی ایمان که سرآمد، دورهی عذاب است. زمانهی اعتقاد که به سررسید، دوران تجربه است و تجربه هم به بمب اتم میکشد. اینها اشارات او است؛ یا دریافت من از اشارات او.
و اکنون منِ کمترین – نه به عنوان یک شرقی – بلکه درست به عنوان یک مسلمانان صدر اوّل که به وحی آسمانی معتقد بود و گمان میکرد که پیش از مرگ خود در صحرای محشر، ناظر بر رستاخیز عالمیان خواهد بود، میبینم که «آلبرکامو» و «اوژن یونسکو» و «اینگماربرگمن» و بسی دیگر از هنرمندان و همه از خود عالم غرب، مبشّر همین رستاخیزند. همه دل شسته از عاقبت کار بشریّتاند. «اروسترات» سارتر چشم بسته، رو به مردم کوچه، هفتتیر میکشد و قهرمان «نابوکوف» رو به مردم، ماشین میراند و «مورسو»ی بیگانه، فقط به علّت شدّت سوزش آفتاب، آدم میکشد؛ و این عاقبتهای داستانی، همه برگردانیاند از عاقبت واقعی بشریّت، بشریّتی که اگر نخواهد زیر پای ماشین له بشود، باید حتماً در پوست کرگدن برود و من میبینم که همهی این عاقبتهای داستانی، وعید ساعت آخر را میدهند که به دست دیو ماشین (اگر مهارش نکنیم و جانش را در شیشه نکنیم) در پایان راه بشریّت، بمب ئیدروژن نهاده است!
به همین مناسبت، قلم خود را به این آیه، تطهیر میکنم که فرمود: «اقتربت الساعة و انشق القمر...»
پانویس
- ↑ گرچه عاقبت این کار را کردم.