سه قطره خون/طلب آمرزش
طلب آمرزش
بصورت مسافران میپاشید. آفتاب میسوزاند و میگداخت. آهنک یکنواخت زنگهای آهنین و برنجی شنیده میشد که گامهای شتران با آنها مرتب شده بود. گردن شترها لنگر برمیداشت، از پوزهٔ اخم آلود و لوچهٔ آویزان آنها پیدا بود که از سرنوشت خودشان ناراضی هستند.
کاروان خیلی آهسته در میان گردوغبار از میان راه خاکآلود خاکستریرنگ میگذشت و دور میشد.
چشمانداز اطراف بیابان خاکستریرنگ و شنزار بی آب و علف بود که تا چشم کار میکرد، روی هم موج میزد و بعضی جاها بشکل پشتههای کوچک دو طرف جاده ممتد میشد. فرسنگها میگذشت، بدون اینکه یک درخت خرما این منظره را تغییر بدهد، هرجا در چالهای یکمشت آب گندیده بود، دور آن خانوادهای تشکیل شده بود. هوا میسوزاند، نفس آدم پس میرفت، مثل اینکه وارد دالان جهنم شده باشند.
سیوشش روز بود که کاروان راه میپیمود، دهنها همه خشک، تنها رنجور، جیبها تهی، پول مسافران مانند برف جلو تابش آفتاب عربستان بخار میشد.
ولی امروز وقتی که سردستهٔ مکاریها روی «تپه سلام» رفت و از زوار انعام گرفت، گلدستههای طلائی نمایان گردید و همهٔ مسافران صلوات فرستادند، مثل این بود که جان تازهای به کالبد رنجورشان دمیده شد.
خانمگلین و عزیزآقا با چادرهای عبائی بور خاکآلود از قزوین تا اینجا در کجاوه تکان میخوردند. هر روزی بنظرشان یکسال میآمد. عزیزآقا خوردوخمیر شده بود، اما با خودش میگفت: «خیلی خوبست، چون برای زیارت میروم.»
عرب پابرهنهای با صورت سیاه و چشمهای دریده و ریش کوسه زنجیر کلفت آهنین در دست داشت و به ران زخم قاطر میزد، گاهی بر میگشت و صورت زنها را یکییکی برانداز میکرد.
مشدیرمضانعلی که مرد آنها بود، با حسینآقا ناپسری عزیزآقا در دو لنگه کجاوه نشسته بودند و با دقت پولهایش را میشمرد. خانمگلین رنگپریده، پردهٔ میان کجاوهٔ خودشان را پس زد، سرش را تکان داد و به عزیزآقا که در لنگهٔ دیگر نشسته بود گفت:
«از دور که گلدسته را دیدم روحم پرواز کرد. بیچاره شاباجی قسمتش نبود.»
عزیزآقا که با دست خالکوبیده، بادزن در دست، خودش را باد میزد جواب داد:
«خدا بیامرزدش، هرچه باشد ثوابکار بود. اما چطور شد که افلیج شد؟»
با شوهرش دعوا کرد، طلاق و طلاقکشی شد. بعد هم ترشی پیاز خورد، صبح از نصف تنهاش افلیج شد. هرچه دوادرمان کردیم، خوب نشد. من با خودم آوردمش تا حضرت شفایش بدهد.»
«لابد تکان راه برایش خوب نبوده.»
«اما روحش رفت به بهشت. آخر زوار همانوقت که نیت میکند و راه میافتد اگر بمیرد آمرزیده شده.»
«هر وقت این تابوتها را میبینم، تنم میلرزد. نه، من میخواهم که توی حرم بروم، دم ضریح درددلم را با حضرت بکنم. بعد هم یـک کفن برای خودم بخرم، آنوقت بمیرم.»
«دیشب من شاهباجی را خواب دیدم. دور از حالا، شما هم بودید. در باغ سبز بزرگی گردش میکردیم. یک سید نورانی با شال سبز، عبای سبز، عمامهٔ سبز، قبای سبز، نعلین سبز جلو ما آمد. گفت: خوش آمدید. صفا آوردید. بعد با انگشتش یک عمارت سبز بزرگ را نشان داد و گفت، بروید خستگیتان را دربکنید. آنوقت از خواب پریدم.»
«خوشا به سعادتش!»
قافله با جنجال میرفت و چاووش آن جلو میخواند:
«هرکه دارد هوس کربوبلا بسمالله،»
«هرکه دارد سر همراهی ما بسمالله.»
دیگری جواب میداد:
«هرکه دارد هوس کربوبلا خوش باشد،»
«هرکه دارد سر همراهی ما خوش باشد.»
باز اولی میخواند:
«چه کربلاست که آدم بهوش میآید،
هنوز نالهٔ زینب بگوش میآید.»
دوباره دومی جواب میداد:
«چه کربلاست، عزیزان خدا نصیب کند،
خدا مرا بفدای شه غریب کند»
چاووش اولی بیرقش را بحرکت میآورد و بفریاد بلند میخواند:
«بریده باد زبانی نگوید این کلمات!
که بر حبیب خدا ختم انبیا صلوات
بیازده پسران علی ابوطالب،
بماه عارض هریک جداجدا صلوات،»
و در آخر شعر هر تمام زوار دستهجمعی صلوات بلند میفرستادند.
گنبد طلائی باشکوهی با منارههای قشنگش پدیدار شد و گنبد آبی دیگری قرینهٔ آن نمایان گردید که میان خانههای گلی مثل وصلهٔ ناجور بود. نزدیک غروب بود که کاروان وارد خیابانی شد که دو طرفش دیوارهای خرابه و دکانهای کوچک بود. در اینجا ازدحام مهیبی برپا شد: عربهای پاچهورمالیده، صورتهای احمق فینهبسر، قیافههای آبزیرکاه عمامهای، با ریشها و ناخنهای حنابسته و سرهای تراشیده تسبیح میگردانیدند و با نعلین و عبا و زیرشلواری قدم میزدند. زبان فارسی حرف میزدند، یا ترکی بلغور میکردند، یا عربی از بیخ گلو و از توی رودههایشان درمیآمد و در هوا غلغل میزد. زنهای عرب با صورتهای خالکوبیدهٔ چرک، چشمهای واسوخته، حلقه از پرهٔ بینیشان گذرانده بودند. یکی از آنها پستان سیاهش را تا نصفه در دهن بچهٔ کثیفی که در بغلش بود فرو کرده بود.
این جمعیت به انواع گوناگون جلب مشتری میکرد: یکی نوحه میخواند، یکی سینه میزد، یکی مهر و تسبیح و کفن متبرک میفروخت، یکی جن میگرفت، یکی دعـا مینوشت، یکی هم خانه کرایه میداد.
جهودهای قبادراز از مسافران طلا و جواهر میخریدند. جلو قهوهخانهای عربی نشسته بود، انگشت در بینیش کرده بود و با دست دیگرش چرک لای انگشتهای پایش را درمیآورد و صورتش از مگس پوشیده شده بود و شپش از سرش بالا میرفت.
کاروان که ایستاد، مشدیرمضان و حسینآقا جلو دویدند، کمک کردند، خانمگلین و عزیزآقا را از کجاوه پائین آوردند. جمعیت زیادی به مسافران هجوم آورد. هر تکه از چیزهایشان بدست یکنفر بود و آنها را بخانهٔ خودشان دعوت میکردند. ولی درین میان عزیزآقا گم شد. هرچه دنبالش گشتند، از هرکه پرسیدند بیفایده بود.
بالاخره، بعد از آنکه خانمگلین و حسینآقا و مشدیرمضان یک اطاق کثیف گلی از قرار شبی هفت روپیه کرایه کردند، دوباره به جستجوی عزیزآقا رفتند. تمام شهر را زیر پا کردند. از کفشدار و از زیارتنامهخوانها یکییکی سراغ عزیزآقا را بنام و نشانی گرفتند. اثری از او بدست نیامد. آخر وقت بود، صحن کمی خلوت شد. خانم گلین برای نهمین بار داخل حرم شد و دید که دستهای زن و آخوند دور زنی گرد آمدهاند که بقفل ضریح چسبیده آنرا میبوسد و فریاد میزند:
«یا امامحسینجونم، بدادم برس! سرازیری قبر، روز پنجاه هزارسال، وقتیکه همهٔ چشمها میرود روی کاسه سرهاشان چه خاکی بسرم بریزم؟ بفریادم برس! بفریادم برس! توبه، توبه، غلط کردم، مرا ببخش!»
هرچه از او میپرسیدند مگر چه شده، جواب نمیداد. بالاخره پس از اصرار زیاد گفت:
«من یک کاری کردهام، میترسم سیدالشهدا مرا نبخشد.»
همین جمله را تکرار میکرد و سیل اشک از چشمانش سرازیر بود. خانم گلین صدای عزیزآقا را شناخت، جلو رفت. دست او را کشید برد در صحن و بکمک حسینآقا او را بخانه بردند، دورش جمع شدند. بعد از آنکه دو تا چائیشیرین باو دادند و یک قلیان برایش چاق کردند، عزیزآقا شرط کرد که حسینآقا از اطاق بیرون برود تا سرگذشت خودش را نقل بکند. حسینآقا که از در بیرون رفت، عزیزآقا قلیان را جلو کشید و اینجور شروع کرد:
«گلینخانمجونم، میدانی که وقتی من بخانهٔ گداعلی خدا بیامرز رفتم، سه سال ما همچنین زندگی کردیم که سکینهسلطان سرکوفت گداعلی را سر شوهرش میزد. گداعلی مرا میپرستید و روی سرش میگذاشت.
ولی درین مدت من آبستن نشدم، برای همین بود که شوهرم حاشاوالله کشتیارم شد که من بچه میخواهم، هر شب تنگ دلم مینشست و میگفت: «این بدبختی را چه بکنم؟ اجاقم کور است. من هرچه دوا و درمان کردم، دعا گرفتم، آخرش بچهام نشد. تا اینکه یکشب گداعلی پیش من گریه کرد و گفت: «اگر تو رضایت بدهی، یک صیغه میگیرم، برای اینکه خدمت خانه را بکند و بعد از آنکه بچه پیدا کردم طلاقش میدهم و تو بچه را وجه فرزندی بزرگ میکنی.» من هم گول آن خدابیامرز را خوردم و گفتم: چه عیبی دارد! خودم اینکار را بگردن میگیرم.»
فردای همانروز چادر کردم، رفتم خدیجه دختر حسنماستبند را که زشت و سیاه و آبلهرو بود برای شوهرم خواستگاری کردم. وقتی که خدیجه وارد خانهمان شد، سرتاپایش را ارزن میریختی پائین نمیآمد. اگر دماغش را میگرفتی جونش در میرفت. خوب، من خانم خانه بودم، خدیجه هم کار میکرد، دیزی بار میگذاشت، خانم، یکماه نگذشت که آبی زیر پوستش رفت، استخوان ترکانید و شکمش گوشت نو بالا آورد. آنوقت زد و آبستن شد. خوب دیگر معلوم بود خدیجه پیازش کونه کرد. شوهرم همهٔ حواسش پیش او بود. اگر چلهٔ زمستان آلبالو ویار میکرد، گداعلی از زیر سنگ هم شده بود برایش میآورد. من شده بودم سیاهبخت و سیاهروز! هر شب که گداعلی خانه میآمد دستمال هل و گل را اطاق خدیجه میبرد و من هم از صدقهٔ سر او زندگی میکردم ـ خدیجه دختر حسنماستبند که وقتی وارد خانه ما شد، یک لنگه کفشش نوحه میخواند و یکیش سینه میزد، حالا بمن تکبر میفروخت. آنوقت پشت دستم زدم و فهمیدم که عجب غلطی کردهام.
«خانم، نه ماه من دندان روی جگر گذاشتم و جلو در و همسایه با سیلی روی خودم را سرخ نگهمیداشتم، اما روزها که شوهرم خانه نبود، خدیجه را خوب میچزاندم. خاک برایش خبر نبرد، پیش شوهرم باو بهتان میزدم، میگفتم: «سر پیری عاشق چشم وزغ شدی! تو اصلا بچهات نمیشود. این تخم مول است. خدیجه از مشدیتقی قاشقتراش آبستن است.» خدیجه هم برای من انگشت توی شیر میزد و پیش گداعلی برایم مایه میگرفت. چه دردسرتان بدهم؟ هر روز خانهمان المشنگهای بپا بود که نگو و نشنو. همه همسایهها از دست دادوبیداد ما بعذاب آمده بودند. من دلم مثل سیر و سرکه میجوشید که مبادا بچه پسر باشد. رفتم سر کتاب باز کردم، جادو و جنبل کردم. خـدا بدور، انگاری که خدیجه گوشت خوک خورده بود، جادو بهش کارگر نمیشد. روزبروز گندهتر میشد، تا اینکه سر نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه خدیجهخانم زائید. آنهم چه؟ یک پسر.
«خانم، من تو خانهٔ شوهرم شدم سکهٔ یک پول! نمیدانم خدیجه مهرهٔ مار با خودش داشت یا چیز بخورد گداعلی داده بود. خانم جون، قربانتان همین زنیکهٔ شرنده را که خودم رفتم از محلهٔ پنبه ریسه آوردم، دندانم را شمرده بود. روبروی شوهرم بمن گفت: عزیزآقا، بیزحمت من دستم نمیرسد، کهنههای بچه را بشورید.»
«این را که گفت من آتشی شدم، روبروی گداعلی هرچه از دهنم درآمد بخودش و بچهاش گفتم، بگداعلی گفتم مرا طلاق بده، اما آن خدابیامرز دستهای مرا ماچ میکرد، میگفت: «چرا اینجور میکنی؟ میترسم شیر اعراض دهن بچه بگذارد. تو همینقدر بگذار بچه راه بیفتد، آنوقت خدیجه را طلاق میدهم.»
«اما دیگر از زور خیالات خوابوخوراک نداشتم، تا اینکه، خدایا توبه، برای اینکه دل خدیجه را بسوزانم، یکروز همینکه رفت حمام و خانه خلوت شد، من هم رفتم سر گهواره بچه، سنجاق زیر گلویم را کشیدم، رویم را برگردانیدم و سنجاق را تا بیخ توی ملاج بچه فرو کردم. بعد هولکی از اطاق بیرون دویدم. خانم، این بچه دو شب و دو روز زبان بدهن نگرفت. هر فریادی که میزد بند دلم پاره میشد. هرچه برایش دعا گرفتند، و دوا و درمان کردند بیخود بود. روز دوم عصر مرد.
«خوب، پیدا بود، خدیجه و شوهرم برای بچه گریه کردند، غصه خوردند، اما من مثل این بود که روی جگرم آب خنک ریختند. با خودم گفتم اقلا حسرت پسر بدلشان ماند! دو ماه ازین گذشت، دوباره خدیجه آبستن شد. ایندفعه نمیدانستم چه خاکی بسرم کنم. خانم، بهمان شازده حسین قسم که از زور غصه دو ماه بیهوش و بیگوش ناخوش بستری شدم. سر نه ماه خدیجه یک پسر دیگر ترکمون زد و دوباره عزیز نازنین شد. گداعلی برای بچه جانش درمیرفت. خدا بقوم موسی دستغاله داده بود، باو هم یک پسر کاکلزری! دو روز خانه نشست و بچه قنداقی را مثال دسته هونگ جلوش گذاشته بود و تماشا میکرد.
«باز هم همان آش و همان کاسه! خانم، این دست خودم نبود، نمیتوانستم هوو و بچهاش را به بینم، یکروز خدیجه دستش بند بود، ایز، گم کردم، باز سنجاق زیر گلویم را کشیدم و توی ملاج بچه فرو کردم. این بچه هم بعد از یکروز مرد. معلوم بود، باز شیون و واویلا راه افتاد. این دفعه نمیدانید چه حالی بودم، از یکطرف قند توی دلم آب کرده بودند که داغ پسر را بدل خدیجه گذاشتم. از طرف دیگر فکر میکردم که تا حالا دو تا خون کردهام. برای بچه زبان گرفته بودم، تو سرم میزدم، گریه میکردم، آنقدر گریه کردم که خدیجه و گداعلی دلشان بحال من سوخت و تعجب کرده بودند که من چقدر بچه هوو را دوست داشتهام ـ اما این گریهها برای خاطر بچه نبود، برای خودم بود، برای روز قیامت، فشار قبر. همان شب شوهرم بمن گفت: «پس قسمت نبوده که من بچهدار بشوم. میبینی که بچههایم پا نمیگیرند و میمیرند.»
«سر چله نکشید که باز هم خدیجه آبستن شد و شوهرم برای اینکه بچهاش بماند، نذر و نیازی نبود که نکرد. نذر کرد اگر بچه دختر شد. او را به سادات بدهد و اگر پسر شد اسمش را حسین بگذارد و موهای سرش را تا هفت سال نچیند. بعد بوزن آن طلا بگیرد و با بچه برود کربلا. سر هشت ماه و ده روز خدیجه پسر سومی را زائید. اما ایندفعه مثل چیزیکه بدلش اثر کرده بود، آنی از بچه منفک نمیشد. من هم دودل بودم که آیا سومی را هم بکشم یا اینکه کاری بکنم که گداعلی خدیجه را طلاق بدهد. اما همهٔ اینها خیالات خام بود. خدیجه باز کیابیای خانه و کدبانو شده بود. با دمش گردو میشکست و هر دم توی دلم واسرنگ میرفت. بمن فرمان میداد و بالای حرفش هم حرفی نبود. تا اینکه بچه چهار ماهش تمام شد.
«هر شب و هر روز استخاره میکردم که بچه را بکشم یا نکشم. تا اینکه یکشب با خدیجه دعوای سختی کردم و با خودم عهد کردم که سر حسینآقا را زیر آب بکنم. دو روز کشیک کشیدم، روز دوم بود، خدیجه رفت از عطاری سر کوچه گل بنفشه بخرد. من دویدم توی اطاق، بچه را که خواب بود از توی ننو برداشتم، سنجاق را از زیر گلویم کشیدم. اما همینکه آمدم سنجاق را توی پیشانیش فرو بکنم، بچه از خواب پرید و عوض اینکه گریه بکند تو رویم خندید. خانم نمیدانید چه حالی شدم. دستم بیاختیار پائین افتاد. دلم نیامد، خوب، هرچه باشد راستراستی دلم از سنگ که نبود. بچه را سر جایش گذاشتم و از اطاق بیرون دویدم، آنوقت با خودم گفتم: خوب، تقصیر بچه چیست؟ دود از کنده بلند میشود. باید مادرش را نفله بکنم تا آسوده بشوم.
«خانم، حالا که برای شما میگویم تنم میلرزد. اما چه بکنم؟ همهاش بگردن شوهر آتشبجانگرفتهام بود که مرا دستنشاندهٔ یک دختر ماستبند کرد. خدایا خاک برایش خبر نبرد!
«از کرک گیس خدیجه دزدیدم، بردم برای ملا ابراهیم جهود که توی محلهٔ راهچمان بنام بود، برایش جادو کردم، نعل توی آتش گذاشتم، ملا ابراهیم سه تومان از من گرفت که او را دنبهگداز بکند، بمن قول داد که سر هفته نمیکشد که خدیجه میمیرد. اما نشان به آن نشانی که یکماه گذشت خدیجه مثل کوه احد روزبروز گندهتر میشد!.. خانم، من اعتقادم از جادو و جنبل واینجور چیزها هم سست شد.
یکماه بعد اول زمستان بود که گداعلی سخت ناخوش شد، بطوریکه دو مرتبه وصیت کرد و سه بار تربت حلقش کردیم. یکشب که حال گداعلی خیلی بهم خورده بود، من رفتم بازار از عطاری داراشکنه خریدم، آوردم خانه، ریختم توی دیزی آبگوشت، خوب بهم زدم و سربار گذاشتم. برای خودم حاضری خریده بودم، آنرا دزدکی خوردم، سیر که شدم، رفتم اطاق گداعلی. دومرتبه خدیجه بمن گفت که دیر وقت است، برویم شام بخوریم. اما من جوابش دادم که سرم درد میکند. امشب میل ندارم، سر دلم خالی باشد بهتر است.
«خانم، خدیجه شام اول و آخری را خورد و خوابید. من رفتم پشت در، گوش ایستادم، صدای نالهاش را میشنیدم. اما چون هوا سرد بود و درها بسته بود، صدایش بیرون نمیآمد. تمام شب را من بهبهانهٔ پرستاری پیش گداعلی ماندم. نزدیک صبح بود، دوباره ترسان و لرزان رفتم از پشت در گوش دادم، صدای گریه بچه میآمد. اما جرأت نکردم در را باز بکنم. برگشتم پیش گداعلی. خانم، نمیدانید چه حالی بودم!
«صبح که همه بیدار شدند، رفتم در اطاق خدیجه را باز کردم، دیدم: خدیجه مثل ذغال سیاه شده مرده، و از بسکه تقلا کرده بود لحاف و دشک هرکدام یکطرف افتاده بود. من او را روی دشک کشانیدم، لحاف را رویش انداختم، بچه گریه و ناله میکرد. از اطاق بیرون آمدم، رفتم دم حوض دستم را آب کشیدم. بعد گریهکنان و تو سر زنان خبر مرگ خدیجه را برای گداعلی بردم.
«هرکه از من میپرسید که خدیجه از چه مرد، میگفتم: چند وقت بود که برای آبستنی دوا و درمان میکرد، وانگهی زیاد چاق شده بود، شاید سکته کرد. کسی هم بمن شک نیاورد، اما من خودم را میخوردم، با خودم میگفتم: آیا این من هستم که سه تا خون کردهام؟ از صورت خودم که در آینه میدیدم میترسیدم. زندگی بمن حرام شده بود، روضه میرفتم، گریه میکردم، به فقیرفقرا پول میدادم، اما دلم آرام نمیگرفت.
«یاد روز قیامت، فشار قبر و نکیرومنکر که میافتادم خدا میداند چه حال میشدم. آنوقت بخیالم رسید که بروم در کربلا مجاور بشوم و چون گداعلی نذر پسرش کرده بود که با او برویم بکربلا بیمیل نبود که برویم، اما همیشه بهانه میتراشید، ایندستآندست میکرد، میگفت: سال بعد میرویم به مشهد. چون آن صفحات ناخوشی آمدهاست و همینطور پشت گوش میانداخت تا اینکه او هـم عمرش را داد بشما.
«امسال من کلاهم را قاضی کردم، همهٔ دارائی گداعلی را فروختم، پول نقد کردم، چون خودش وصیت کرده بود. و این بود که وقت حرکت شما و مشدیرمضانعلی را نشانی دادند و از قزوین با هم حرکت، کردیم و این جوانی که با من است و مرا ننه خودش میداند، همان حسینآقا پسر خدیجه است. گفتم از اطاق بیرون برود تا حکایتم را نشنود.»
همه مات بسرگذشت عزیزآقا گوش میدادند. بعد اشک در چشمش پر شد و گفت:
«-: حالا نمیدانم خدا از تقصیرم میگذرد یا نه، روز قیامت حضرت شفاعتم را میکند یا نه؟ خانم، چندین و چند سال است که من این آرزو را داشتم تا درددلم را بکسی بگویم، حالا که گفتم انگاری که آب روی آتش ریختند، اما روز قیامت...»
مشدیرمضانعلی خاکستر ته چپقش را تکان داد و گفت:
«خدا پدرت را بیامرزد، پس ما برای چه اینجا آمدهایم؟ سه سال پیش من در راه خراسان سورچی بودم. دو نفر مسافر پولدار داشتم، میان راه کالسکهٔ چاپاری شکست. یکی از آنها مرد، آن یکی دیگر را هم خودم خفه کردم و هزاروپانصد تومان از جیبش درآوردم. چون پا بسن گذاشتهام، امسال بخیال افتادم که آن پول حرام بوده، آمدم بکربلا آنرا تطهیر بکنم. همین امروز آنرا بخشیدم بیکی از علماء، هزار تومانش را بمن حلال کرد. دو ساعت بیشتر طول نکشید، حالا این پول از شیر مادر بمن حلالتر است.»
خانمگلین قلیان را از دست عزیزآقا گرفت، دود غلیظی از آن درآورد و بعد از کمی سکوت گفت:
«همین شاهباجیخانم که همراه ما بود، من میدانستم که تکان راه برایش بد است. استخاره هم کرده بودم بد آمده بود. اما با وجود این آوردمش. میدانید این ناخواهری من بود، شوهرش عاشق من شد، مرا هوو برد سر شاهباجی. من از بسکه توی خانه باو هول و تکان دادم، افلیج شد، بعد هم در راه او را کشتم تا ارث پدرم باو نرسد!»
عزیزآقا از شادی اشک میریخت و میخندید، بعد گفت:
«-: پس... پس شما هم...»
خانمگلین همینطور که پک به قلیان میزد گفت:
«مگر پای منبر نشیندی. زوار همانوقت که نیت میکند و راه میافتد اگر گناهش باندازهٔ برگ درخت هم باشد، طیب و طاهر میشود.»