پرش به محتوا

صراط السطور

از ویکی‌نبشته
  ای قلم تیز کن زبان بیان بهر حمد خدای هر دو جهان  
  آن خدایی که آفریده قلم زان قلم حرف صنع کرده رقم  
  هرچه بودست و هست و خواهد بود ثبت فرمود در صحیفه جود  
  کاملان جمله محو ذات وی‌اند واصفان عاجز از صفات وی‌اند  
  خود ثناخوان خود بود یزدان رو ثناءعلیک را برخوان  

در نعت محمد صلی الله علیه و آله و سلم

  مصطفی را که فیض از مولیست حاجت خواندن و نوشتن نیست  
  شده معلوم او ز روز قدم قلم صنع هرچه کرده رقم  
  لوح محفوظ بی‌گمان دل اوست قاب قوسین جا و منزل اوست  
  در طبقهای آسمان بنگر سربسر پر ز جوهر و گوهر  
  مانده از باقی نثار است آن شرح معراج را بخوان و بدان  
  تا شوی آگه از کمال نبی نبی هاشمی مطّلبی  

در اسناد خط به امیرالمؤمنین علی علیه السلام

  پیشتر از زمان شاه رسل خلق را رهنمای نشأءقل  
  سر به خطی که خامه فرسودی خط عبری و معقلی بودی  
  مرتضی اصل خط کوفی را کرد پیدا و داد نشو و نما  
  وین خطوط دگر که استادان وضع کردند هم ز کوفی دان  
  واضعان کاسمشان در این باب است ابن مقله است و ابن بوّاب است  
  سند علم خط به حسن عمل پس بود مرتضی علی ز اوّل  
  زانکه هم اوست در تمام علوم علما را به علم امام علوم  
  وین همه علمها امیر به حلم کسب فرموده از مدینهٔ علم  
  هرکه داند در مدینهٔ علم نقد وقتش شود خزینهٔ علم  

قال امیرالمؤمنین علی علیه السّلام: علیکُم بحسن الخطّ فانّه من مفاتیح الرّزق

  غرض مرتضی علی از خط نه همین لفظ و حرف بود و نقط  
  بل اصول و صفا و خوبی بود زان اشارت بحسن خط فرمود  
  خط که فرموده است نصف‌العلم سرور انبیا به علم و به حلم  
  آن خط مرتضی علی بودست زآن نبی نصف علم فرمودست  
  آنچنان خط کجاست حد بشر قلمی دیگر است و دست دگر  
  قلم پاک آن رفیع‌جناب خورده از جویبار جنّت آب  
  دست دُرپاش او خزانهٔ رزق خامهٔ او کلید خانهٔ رزق  
  از مدادش چه گویم و ز دوات آب حیوان نهفته در ظلمات  
  ورقی را که خطّ شاه برآنست بوسه‌گاه ملایک و بشر آنست  
  بشنو این دو بیت را که رواست کز حدیقه بمدح شیر خداست  
  هر عدو را که او فکند ز پای نام بر دستش و زننده خدای  
  نشوی غافل از بنی هاشم وز یدالله فوق ایدیهم  
  مدح شه کاملان چنین گفتند همه دُرهای معنوی سفتند  
  چه قلم بود یا رب آن و چه دست قلم اینجا رسید سر بشکست  

سبب نظم

  از جوانی بخط بدی میلم عشق خط راندی از مژه سیلم  
  بر سر کوی کم قدم زدمی تا توانستمی قلم زدمی  
  که ز انگشتها قلم کردی بخیالی خطی رقم کردی  
  از قضا میر مفلسی روزی پیشم آمد بسان دلسوزی  
  قلم و کاغذ و دواتم جُست بیست و نه حرف را ز حرف نخست  
  بنوشت و روان بدستم داد شدم از التفات او دلشاد  
  زانکه ابدال بود و صاحب حال گشته حالش مبدّل الاحوال  
  زین سبب عشق خط زیاده شدم دل گرفتار مرد ساده شدم  
  بعد از آن مدتی برین بگذشت مهر خطّم از آن و این بگذشت  
  نیّت روزهٔ علی کردم قلم مشق را جلی کردم  
  در خیال این که کار بگشاید شه بخوابم جمال بنماید  
  تا شبی خواب دیدم از ره دید که خطم دید و جامه‌ام بخشید  
  خواب را مختصر نمودم باز قصّهٔ خواب هست دور و دراز  
  بیش ازین زین سخن نیارم گفت که ندارم مجال گفت و شنفت  
  تا کسی پردهٔ خرد ندرد در حق من گمان بد نبرد  
  بنده سلطان‌علی غلام علیست شهرت خطّ او ز نام علیست  
  روز و شب گوید از نبی و ولی ذکرش این است از خفی و جلی  

بیان سن و اوقات

  سنهٔ عمر چون به بیست رسید خط سودا ز صفحه‌ام بدمید  
  رو نهادم بکنج مدرسه‌ای بی‌خیال کجی و وسوسه‌ای  
  روز تا شام مشق میکردم نه غمِ خواب بود و نی خوردم  
  اکثرِ روزها چو ماه صیام روزه میداشتم بصدق تمام  
  شام در روضهٔ رضا بودم سر بر آن آستانه می‌سودم  
  چونکه از روضه آمدم بیرون پیش مادر شدم بخانه درون  
  خدمتش را بجان کمر بسته در مطلوب خویش در بسته  
  تا بدانستمش نیازردم روزگاری بدو بسر بردم  
  از پدر زان نگفتم و حالم که سفر کرده بود از عالم  
  من از او هفت ساله مانده جدا او بچل سالگی بریده ز ما  
  شرح تقوی و طاعت هر دو نبود از من شکسته نکو  
  رحمت ایزدی بر ایشان باد جایشان در جوار پاکان باد  

در تعلیم و تعلّم

  چونکه از مشق بیحد و بی‌عد شدم القصّه شهرهٔ مشهد  
  پیش من مه‌رخان سیم ذقن بهر تعلیم خط بوجه حسن  
  آمدندی ز دور و از نزدیک خواه از ترک، خواهی از تازیک  
  جمله یار و برادرم بودند همه روزه برابرم بودند  
  چشم سَر بستم و گشادم سِر دیدن چشم سر چو نیست مضر  
  چشم سَر عیب‌بین و معیوبست چشم سِر هرچه دید محبوبست  

خلاصهٔ سخن

  بعد ازین ترک مدرسه کردم کس ندیدی بمدرسه گردم  
  سر نهادم به کنج خانهٔ خویش گفتم از سوز سینه با دل ریش  
  کای دل آن به که ترک خط گویم نقش خط را ز لوح دل شویم  
  یا چنان سازمش کز آن گویند حرف حرف مرا بجان جویند  
  پس نشستم بجد و جهد تمام حاصل قصه روزها تا شام  
  مشق را چون قلم کمربسته پسِ زانوی خویش بنشسته  
  ببُریدم ز یار و خویش و رفیق آخر الامر یافتم توفیق  
  گفت پیغمبر آن شه سروَر سر مپیچ از حدیث پیغمبر  
  هرکه کوبد دری ز روی نیاز می‌شود عاقبت به رویش باز  

تأویل کلمة الخطّ ما یقرا

  خط که ما یقرأست شهرت او آن اشارت بود بخط نکو  
  بهر آنست خط که برخوانند نه که در خواندنش فرو مانند  
  این که مایقرأش همی‌خوانی نتوان خواندنش بآسانی  
  حُسن خط چشم را کند روشن قُبح خط دیده را کند گلخن  

در شناختن قلم

  اوّلاً میکنم بیان قلم بشنو این حرف از زبان قلم  
  که قلم سرخ‌رنگ می‌باید نه بسختی چو سنگ می‌باید  
  نی سیاه و نه کوته و نه دراز یاد گیر ای جوان ز روی نیاز  
  معتدل نی سطبر و نی باریک و اندرونش سفید نی تاریک  
  نی درو پیچ و نی درو تابی ملک خط راست نیک اسبابی  
  گر قلم سخت باشد و گر سُست دست را زین و آن بباید شُست  

در سیاهی ساختن

  بطلب دوده تمام‌عیار دوده یک سیر و صمغ خوب چهار  
  زاگ و مار و بجوجه زود و چه دیر گیر یکسیر از آن و زین دو سیر  
  صمغ در آب ریز پاک ز خاک تا چو ماء العسل گدازد پاک  
  یکدو روزش بصمغ محکم کوب خانه را از غبار و گرد بشوی  
  تا بصد ساعتش سلایه بکن یاد گیر از من این ستوده سخن  
  زمه از زاگ بهترست بسی وین ندانسته جز فقیر کسی  
  در سیاهی بود ز زاگ ضرر عوض زاگ پس زمه بهتر  
  آب مازو بجوش و دار نگاه تا شود نیک صاف و خاطرخواه  
  زمهٔ نرم را بدو کن ضم روشنت گفتم آنچه بُد مبهم  
  بعد از آن اندک اندکی می‌ریز تجربه میکن و بدو مستیز  
  تا بوقتی که با قوام آید در نوشتن دلت بیاساید  
  زور بازو ازو دریغ مدار ورنه میدان که کردهٔ پیکار  

در شناختن کاغذ

  کاغذی بهتر از خطایی نیست گرچه چندانکه آزمایی نیست  
  حبّذا کاغذ سمرقندی مکنش رد اگر خردمندی  
  خط بر او صاف و خوب می‌آید لیک پاک و سفید می‌باید  
  خواه رسمی و خواه سلطانی جهد کن تا که خوب بستانی  

در رنگهای کاغذ

  هیچ رنگی به از خطایی نیست حاجت آنکه آزمایی نیست  
  زعفران و حنا و قطرهٔ چند از مداد است، بیش از این مپسند  
  خط بر او خوب و هم طلا خوبست زینت خطّ خوب مرغوبست  
  چشم را رنگ سرخ سیر و سفید خیره سازد چو دیدن خورشید  
  بهر خط نیم‌رنگ می‌باید تا از او دیده‌ای بیاساید  
  رنگهایی که تیره‌رو باشد خط رنگین بر او نکو باشد  

در باب آهار و مالیدن بکاغذ

  ساز آهار از نشاسته کن یاد گیر این ز پیر پخته‌سخن  
  اوّلاً کن خمیر و آب بریز پس بجوشش دمی به آتش تیز  
  پس لعاب سرش بدو کن ضم صاف سازش نه نرم و نی محکم  
  رو به کاغذ بمال و سعی نمای تا که کاغذ نیوفتد از جای  
  کاغذ خویش چون دهی آهار مال آبی به روی او زنهار  

در مهره کشیدن

  مهرهٔ کاغذ آنچنان باید که رُخ رَخ درو به ننماید  
  تختهٔ مهره پاک باید شُست زور بازو ولی نه سخت نه سُست  

در صفت قلم‌تراش

  با تو ذکر قلم‌تراش کنم حرفهای نهفته فاش کنم  
  تیغ او نی دراز نی کوتاه تنک و پهن نیست خاطرخواه  
  تا که در خانهٔ قلم گردد وان قلم قابل رقم گردد  

در تراشیدن قلم

  تا توانی قلم روان متراش دیر بتراش و خویش را مخراش  
  خانهای قلم دراز مکن بهر خط خوب نیست ختم سخن  
  نیز کوته مکن که نیست نکو بشنو این نکته و دلیل مجو  
  اندکی از درون او بگذار با برونِ قلم نداری کار  
  شق گشاده مکن که نیست پسند درِ تشویشِ خویش را در بند  
  شیوهٔ اعتدال مرعی دار ورنه می‌دان که کرده‌ای بیگار  
  وحشی و انسی‌اش برابر کن چار دانگ و دو دانگ گشته کهن  

در باب نی قط

  نی قط پاک و صاف می‌باید که درو عکس روی بنماید  
  از سطبری نی ملول مباش بهر قط بهترست کردم فاش  

در قط زدن قلم

  شرح قط دان که بی‌شمار بود هرکه دانست مرد کار بود  
  گیر محکم قلم‌تراش اوّل با نی قط اگر نه احول  
  قلم خویش بر نی قط نه گر بگیری قلم باصبع به  
  ساز محکم قلم بناخن خویش تا که در قط زدن نگردد ریش  
  قط اوّل نکو نمی‌آید دویمی گر نکو بود شاید  
  قط محرّف کنی خطا باشد متوسّط کنی روا باشد  
  تا صدای قط قلم شنوی غافل از قط آن قلم نشوی  
  که صدای قط قلم نه نکوست بل صدای ندای علّت اوست  

در تجربهٔ قلم

  کاتبا جون قلم تراشیدی خاک بر پشت خامه مالیدی  
  آن قلم را به نقطه تجربه کن بشنو این حرف نو ز پیر کهن  
  از قلم نقطه چون درست آید خوشنویسی اگر کنی شاید  

در بیان واضع نسخ‌تعلیق

  نسخ‌تعلیق اگر خفی و جلیست واضع‌الاصل خواجه میرعلیست  
  نسبتش بوده با علی ازلی نسبش نیز میرسد بعلی  
  تا که بودست عالم و آدم هرگز این خط نبوده در عالم  
  وضع فرموده او ز ذهن دقیق از خط نسخ و از خط تعلیق  
  نی کلکش از آن شکر ریز است کاصلش از خاک پاک تبریز است  
  نکنی نفی او ز نادانی بی ولایت نبوده تا دانی  
  کاتبانی که کهنه و نویند خوشه‌چینان خرمن اویند  
  مولوی جعفر و دگر اظهر خوش‌نویسان اظهر و اطهر  
  در جمیع خطوط بوده شگرف ز اوستادان شنیده‌ام این حرف  
  خط پاکش چو شعر او موزون هست تعریف او ز حد بیرون  
  بُد معاصر به مجمع‌الافضال شیخ شیرین‌مقال شیخ کمال  
  آنکه شعرش چو میوه‌های خجند هست شیرین‌تر از نبات و ز قند  
  همه رفتند از این جهان خراب رخ نهفتند در نقاب تراب  
  بهرشان زآنچه خوانم و دانم روّح الله روحهم خوانم  

اصول و ترکیب کراس و بسته صعود و تشمیر نزول و ارسال

  ظاهر خط اصول و ترکیب است کرسی و نسبتش به ترتیب است  
  بعد اینها بود صعود و نزول شمره هم داخل است و هست قبول  
  نسخ‌تعلیق را مجو ارسال کاندر این باب نیست قال و مقال  
  هست ارسال در خطوط دگر این بدان و ازین سخن مگذر  

در جمع کردن خطوط

  جمع میکن خطوط استادان نظری می‌فکن در این و در آن  
  طبع تو سوی هرکدام کشید جز خط او دگر نباید دید  
  تا که چشم تو پر شود ز خطش حرف حرفت چو دُر شود ز خطش  

در مشق و تنوّع تعلیم

  در دو نوع است مشق و ننهفتم با تو ای خوبرو جوان گفتم  
  قلمی خوان یکی دگر نظری نبود این سخن هنی و مری  
  قلمی مشق کردن نقلی روز مشق خفی و شام جلی  
  نظری دان نگاه کردن خط بودن آگه ز لفظ و حرف و نقط  

در نقل کردن خط

  هر خطی را که نقل خواهی کرد جهد کن تا نکوبی آهن سرد  
  حرف حرفش نکو تأمّل کن نی که چون بنگری تغافل کن  
  قوّت و ضعف حرفها بنگر دار ترکیب آن به پیش نظر  
  در صعود و نزول او می‌بین تا که حظّی بری از آن و از این  
  باش از شمره‌های حرف آگاه تا بود صاف و پاک و خاطرخواه  

در رجوع به کتابت مسطری

  چون که خط روی در ترقی کرد بنشین گوشه‌ای و هرزه مگرد  
  مختصر نسخه‌ای به دست آور به خط خوب و دار پیش نظر  
  هم بر آن قطع مسطر و قلمش ساز ترتیب تا کنی رقمش  
  پس از آن می‌نویس سطری چند خودپسندی به خویشتن مپسند  
  جهد کن تا ز مشق نقلی خویش نشوی غافل ار کنی کم و بیش  
  نقل را اهتمام باید کرد سطر سطرش تمام باید کرد  
  نی که هر سطر چون کنی بنیاد ز ابتدا گر دو حرف بد افتاد  
  بگذاری و باز سطر دگر کنی آغاز از این غلط بگذر  
  کز غلط هیچکس کسی نشود بوریا هرگز اطلسی نشود  

در بیان آنکه حسن خط پوشیده به تعلیم استاد است که عبارت از تعلیم زبانی است

  نظم فرمودن قواعد خط هست نزد فقیر محض غلط  
  نتوان هم به نثر بنوشتن و اندر این باب نیست هیچ سخن  
  زآنکه خط را حد و بدایت نیست همچو الفاظ کش نهایت نیست  
  لیکن از مفردات حرفی چند میکنم عرضه بیش از این مپسند  
  هست الف بی و کاف خرد و دراز با سر جیم و هی بدان ز آغاز  
  مدّ سین کشیده و سر عین نزد تو سازمش عیان بی شین  
  چند حرفی که هست صورتشان جمله مانند هم یکی می‌دان  
  ذکر منظوم حرفها این است گر صواب و اگر خطا این است  
  گرچه از مفرد و مرکّب خط از الف تا به همزه و به نقط  
  جمله را می‌توان قواعد گفت یک دو سه نوع و از کسی ننهفت  
  خط چو ظاهر بود توان گفتن هنر و عیب آن و ننهفتن  
  ای که حرف نکرده‌ای بنیاد به تو تعلیم چون دهد استاد  
  زانکه تعلیم خط به وجه حسن غایبانه نمی‌توان گفتن  
  سرخطت غایب و تو حاضر نی اعتراض تو هست بی‌معنی  
  علم خط دان که هست پوشیده کس ندانسته تا نکوشیده  
  تا نگوید معلّمت به زبان نتوانی نوشتنش آسان  
  شرح دانستنش ز بیش و ز کم قلمی باشد و زبانی هم  
  معتبر لیک تو زبانی دان تا شود جمله مشکلت آسان  

در بیان قواعد حروف مذکور

  حرکت در الف سه می‌باید گرچه آن از قلم همی‌آید  
  بی و تی و را اگر کشی تو دراز اوّلش بر اخیر مشرف ساز  
  لیک هرگه نویسی‌اش کوته راست باید کشید و بود آگه  
  کن سر جیم را دو نقطه و نیم دور او را چه‌سان دهم تعلیم  
  چون به تحریر درنمی‌آید با تو تقریر اگر کنم شاید  
  اول کافها دراز اولی است آخر کافها چو بی و چو تی است  
  مدّ سین همچو بی و تی دراز اوّلش بر اخیر مشرف ساز  
  این دو مصراع اگر مکرّر شد بُد ضرورت از آن محرّر شد  
  دان سر عین صادی و نعلی نیست نوعی دگر چو عین علی  
  سر عینی که با صعود بود یا که بی‌مد به دال پیوندد  
  این دو نعلی بود دگر صادی با تو گفتم ز روی استادی  
  گرچه این هر دو را به شکل دگر گه خوش‌آینده‌تر بود به نظر  
  می‌توان هم نوشتنش آسان یکی فم الاسد یکی ثعبان  
  هی بود دال‌فی و ذوصادین وین دو خط را دهند زینت و زین  
  بعد هی مد اگر بود خوب است زانکه ترکیب خوب مطلوب است  
  می‌توان نیز هی ذوصادین که صعودش بود بسان دو عین  
  دو سه نوع دگر بود هی نیز ظاهر است آن به نزد اهل تمیز  

در اصلاح خط

  نیست اصلاح خط پسندیده نزد استاد نیست سنجیده  
  گر بود ریش مد و حرفی چند که به اصلاح باشد آن در بند  
  بالضرور از قلم کن اصلاحش دور می‌باش لیک از الحاحش  
  نکنی از قلم‌تراش اصلاح کاتبان را چه کار با جرّاح  

در تعیین اوقات و سلوک کاتب

  ای که خواهی که خوش‌نویس شوی خلق را مونس و انیس شوی  
  خطهٔ خط مقام خود سازی عالمی پر ز نام خود سازی  
  ترک آرام و خواب باید کرد وین ز عهد شباب باید کرد  
  سر به کاغذ چو خامه فرسودن زین عمل روز و شب نیاسودن  
  ز آرزوهای خویش بگذشتن وز ره حرض و آز برگشتن  
  نیز با نفس بد جدل کردن نفس بدکیش را زدن گردن  
  تا بدانی جهاد اصغر چیست بازگشتش به سوی اکبر چیست  
  وانچه با خود روا نمیداری هیچکس را بدان نیازاری  
  دل میازار گفتمت زنهار کز دل‌آزار حق بود بیزار  
  ورد خود کن قناعت و طاعت بی‌طهارت مباش یک ساعت  
  همه وقت اجتناب واجب دان از دروغ و ز غیبت و ز بهتان  
  از حسد دور باش و اهل حسد کز حسد صد بلا رسد به جسد  
  حیله و مکر را شعار مکن صفت ناخوش اختیار مکن  
  هرکه از مکر و حیله و تبلیس پاک گردید گشت پاک‌نویس  
  داند آن کس که آشنای دل است که صفای خط از صفای دل است  
  خط نوشتن شعار پاکان است هرزه گشتن نه کار پاکان است  
  گوشهٔ انزوا نشیمن کن یاد گیر این سخن ز پیر کهن  

فی‌التمثیل

  مرتضا شاه اولیا حقا در زمان خلافت خلفا  
  انزوا را شعار ساخته بود تا دمی وارهد ز گفت و شنود  
  کردی اکثر کتابت مصحف خط از این یافت رسم و عزّ و شرف  
  وین علومی که در جهانست علم هم در آن دور ریختش ز قلم  
  ور نه در عهد خواجهٔ دو سرا کی بدی فارغ از جهاد و غزا  
  غرض این فقیر از این تحریر این بود از نقیر و از قطمیر  
  کانزوا لازم خط است و علوم گوشه‌ای گیر تا شود معلوم  

فی بیان الواقع

  نوجوانی بسی سخن گفتی همه از قصهٔ کهن گفتی  
  از قضا ایستاده بد پیری بهر اخذ و ادای تکبیری  
  گفت او را جوان تو هم سخنی گوی یا از نوی و یا کهنی  
  پیر گفتا اگر نه مدهوشی چه سخن به بود ز خاموشی  
  کاتب مشهدی تو هم بنیوش قول پیر گدا و شو خاموش  
  عمرها کاغذ سفید سیاه ساختی و دلت نشد آگاه  
  ترک تعلیم و این تعلم گیر بهره‌ای گیر از تکلم پیر  
  این زمان کت سیاه گشته سفید کرده‌ای از حیات قطع امید  
  جهد کن کز کمال آگاهی عذر تقصیر خویشتن خواهی  
  ورق نامه را بگردانی نامه عمر خویش برخوانی  
  داد تعلیم در جهان دادی چون ندیدی حقوق استادی  
  بگذر از کاغذ و دوات و قلم گرچه زینها به عالمی تو علم  

خاتمه

  بود هشتاد و چار عمر عزیز گشته زایل تمام عقل و تمیز  
  در جوانی اگرچه نیز نبود و اندر این باب عذر لنگ چه سود  
  با تو این عذر لنگ از آن گفتم ای پسندیده یار و ننهفتم  
  که ز دست بلای شوم فرنگ شده بودم ز رنج آبله لنگ  
  مدّت چند سال پیوسته بودم از درد آبله خسته  
  خسته‌دل وز قوی نمانده اثر نتوان گفت شعر از این بهتر  
  خاصه در مشهد خراب یباب اوفتاده خراب‌تر ز خراب  
  و اندر این درد بی‌دوا دردا که کسی پرسشی نکرد مرا  
  آشنا حال آشنا پرسد مشهدی را کسی چرا پرسد  
  خواستم ذکر خویش و حالت خویش در قلم آرم و ملالت خویش  
  ذکر وحشت چو وحشت افزاید ترک این حرف اگر کنم شاید  
  ذکر تاریخ سال و ماه کنم تا کی این نامه را سیاه کنم  

فی المعذرة و تاریخها

  ذکر اتمام نظم این نامه نهصد و بیست زد رقم خامه  
  بود ماه نخست از اوّل سال که به آخر رسید قال و مقال  
  شرح آداب خط ز بیش و ز کم کردم آخر در این رساله رقم  
  آنچه دانستم و ندانستم گفتم القصّه تا توانستم  
  هنر و عیب خود بیان کردم وآنچه بودی نهان عیان کردم  
  ای خوش آنان که عیب پوشانند نه که سر خیل عیب کوشانند  
  حق نگه‌دار عیب‌پوشان باد بالنّبی و آله الامجاد  

کتبه المذنب سلطان‌علی المشهدی

این اثر در ایران، کشوری که برای اولین بار در آنجا منتشر شده است، در مالکیت عمومی قرار دارد. همچنین در ایالات متحده هم طبق بخشنامه 38a دفتر حق تکثیر ایالات متحده در مالکیت عمومی قرار دارد.
در مورد اشخاص حقیقی این بدین معنا است که مؤلف این اثر قبل از ۳۱ مرداد ۱۳۵۹ درگذشته یا اینکه از تاریخ مرگش بیش از ۵۰ سال گذشته است. در مورد اشخاص حقوقی نیز نشان دهنده این است از تاریخ اولین انتشار اثر بیش از ۳۰ سال گذشته است.