صائب تبریزی (ابیات برگزیده)/چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست
ظاهر
چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست | بیچراغ دل آگاه به این راه مرو | |||||
مرا ز خضر طریقت نصیحتی یادست | که بی گواهی خاطر به هیچ راه مرو | |||||
چو غنچه دست و رخی تازه کن به شبنم اشک | نشسته روی به دیوان صبحگاه مرو | |||||
چون شبنم روشن گهر، با خار و گل یکرنگ شو | بگذار رعنایی ز سر، بیزار از نیرنگ شو | |||||
زنهار در دار فنا، انگور خود ضایع مکن | گر باده نتوانی شدن، منصور وار آونگ شو | |||||
خصم درونی از برون، بارست بر دل بیشتر | با دشمنان کن آشتی، با خویشتن در جنگ شو | |||||
روزگار زندگانی را به غفلت مگذران | در بهاران مست و در فصل خزان دیوانه شو | |||||
مشرق خمیازه میسازد دهن را حرف پوچ | مستی بی درد سر خواهی، لب پیمانه شو | |||||
از جهان آب و گل بگذر سبک چون گردباد | چون ره خوابیده، بار خاطر صحرا مشو | |||||
در کهنسالی ز مرگ ناگهان غافل مشو | برگ چون شد زرد، از باد خزان غافل مشو | |||||
از چراغی میتوان افروخت چندین شمع را | دولتی چون رو دهد، از دوستان غافل مشو | |||||
سوگند میدهم به سر زلف خود ترا | کز من اگر شکسته تری یافتی بگو | |||||
نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر | بر فروغ خویش میلرزد چراغ صبحگاه | |||||
هست در قبضهی تقدیر، گشاد دل تنگ | حل این عقد ز سرپنجهی تدبیر مخواه | |||||
مرگ بیمنت، گواراتر ز آب زندگی است | زینهار از آب حیوان عمر جاویدان مخواه | |||||
چون لاله گرچه چشم و چراغم بهار را | تر میکنم به خون جگر، نان سوخته | |||||
دلگیر نیست از تن، جانهای زنگ بسته | کنج قفس بهشت است، بر مرغ پرشکسته | |||||
مژگان من نشد خشک، تا شد جدا ز رویت | گوهر نمیشود بند، در رشتهی گسسته | |||||
نگردد چون کف افسوس هر برگ نهال من؟ | که چون بادام آوردند در باغم نظربسته | |||||
ز پیری میکند برگ سفر یک یک حواس من | ز هم میریزد اوراق خزان آهسته آهسته | |||||
دو دولت است که یکبار آرزو دارم: | تو در کنار من و شرم از میان رفته | |||||
سر بر تن من نیست ز آشفته دماغی | زان دم که سبوی میم از دوش فتاده | |||||
به آب روی خود در منتهای عمر میلرزم | به دست رعشه دارم ساغر سرشار افتاده | |||||
بیگانگی ز حد رفت، ساقی می صفاده | ما را ز خویش بستان، خود را دمی به ما ده | |||||
از پا فتادگانیم، در زیر پا نظر کن | از دست رفتگانیم، دستی به دست ما ده | |||||
دیوان ما و خود را، مفکن به روز محشر | در عذر خشم بیجا، یک بوسهی بجا ده | |||||
نمیدهی قدح بی شمار اگر ساقی | شمار قطرهی باران کن و پیاله بده! | |||||
به یاد هر چه خوری، می همان نشاط دهد | به ذوق نشاهی طفلی، می دو ساله بده | |||||
اکنون که شد سفید مرا چشم انتظار | از سرمهی سیاهی منزل چه فایده؟ | |||||
بعد عمری چون صدف گر قطرهی آبی خورم | در گلوی تشنهام چون سنگ میگردد گره | |||||
از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا | چون گوهرست قسمت من از دو سو گره | |||||
کیفیت است مطلب از عمر، نه درازی | خضر و حیات جاوید، ما و می دو ساله | |||||
هر چند برآوردهی آن جان جهانم | چون خانه ندارم خبر از صاحب خانه | |||||
خوشا رهنوردی که چون صبح صادق | نفس راست چون کرد، گردد روانه | |||||
به دست تهی میگشایم گرهها | ز کار سیه روزگاران چو شانه | |||||
ز استادن آب روان سبز گردد | مجو چون خضر، هستی جاودانه | |||||
ای زلف یار، اینقدر از ما کناره چیست؟ | ما دلشکستهایم و تو هم دلشکستهای | |||||
گردد سفر ز خویش فشاندند همرهان | تو بیخبر هنوز میان را نبستهای | |||||
کهنه دیوار ترا دارد دو عالم در میان | خواهی افتادن به هر جانب که مایل گشتهای | |||||
پیراهنی که میطلبی از نسیم مصر | دامان فرصتی است که از دست دادهای | |||||
بر روی هم هر آنچه گذاری و بال توست | جز دست اختیار که بر هم نهادهای | |||||
کیستم من، مشت خار در محیط افتادهای | دل به دریا کردهای، کشتی به طوفان دادهای | |||||
بر نمیخیزد به صرصر نقشم از دامان خاک | وادی امکان ندارد همچو من افتادهای | |||||
با جگر خوردن قناعت کن که این مهمانسرا | جز غم روزی ندارد روزی آمادهای | |||||
شکر توام ز تیغ زبان موج میزند | چون آب اگر چه خون مرا نوش کردهای | |||||
بسیار آشنا به نظر جلوه میکنی | ای گل مگر ز دیدهی من آب خوردهای؟ | |||||
در پلهی غرور تو دل گر چه بی بهاست | ارزان مده ز دست، که یوسف خریدهای | |||||
در شکست ماست حکمتها، که چون کشتی شکست | غرقهای را دستگیری میکند هر پارهای | |||||
مشو زنهار ایمن از خمار بادهی عشرت | که دارد خندهی گل، گریهی تلخ گلاب از پی | |||||
ز نالههای غریبانه منع ما نکنی | اگر دل شبی از کاروان جدا افتی | |||||
از تندباد حادثه شمع مرا بخر | چون دست دست توست، به دست حمایتی | |||||
من آن روزی که چون شبنم عزیز این چمن بودم | تو ای باد سحرگاهی کجا در بوستان بودی؟ | |||||
در کنج قفس چند کنی بال فشانی؟ | بس نیست ترا آنچه ز پرواز کشیدی؟ | |||||
ای آینه، در روی زمین دیدنیی نیست | بیهوده چرا منت پرداز کشیدی؟ | |||||
رحم کن بر دل بیطاقت ما ای قاصد | ناامیدی خبری نیست که یکبار آری | |||||
دو روزی نیست افزون عمر ایام برومندی | مشو غافل ز حال تلخکامان تا ثمر داری | |||||
در گلشن حسن تو خلل راه ندارد | در خواب بهارست خزانی که تو داری | |||||
از صحبت باد سحر ای غنچهی بی دل | در دست بجز سینهی صد چاک چه داری؟ | |||||
ای عقیق از من لب تشنه فراموش مکن | که درین دایره امروز تو نامی داری | |||||
چون گره شد به گلو لقمهی غم، باده طلب | به حلالی خور اگر آب حرامی داری | |||||
ای گل شوخ که مغرور بهاران شدهای | خبرت نیست که در پی چه خزانی داری | |||||
به فکر چارهی ما هیچ صاحبدل نمیافتد | دل ما دردمندان چشم بیمارست پنداری | |||||
چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی | که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری | |||||
مرا از زندگانی سیر کرد از لقمهی اول | طعام این خسیسان آب شمشیرست پنداری | |||||
نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ | که سبکباری خود را به خزان نگذاری | |||||
عمر چون قافله ریگ روان در گذرست | تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری | |||||
ما به امید عطای تو چنین بیکاریم | کار ما را به امید دگران نگذاری | |||||
این دزدها تمام شریکند با عسس | پیش فلک شکایت دونان چه میبری؟ | |||||
به امید رهایی با تو حال خویش میگفتم | تو هم یک حلقه افزودی به زنجیر من ای قمری | |||||
تویی در دیدهام چون نور و محرومم ز دیدارت | نمیدانم ز نزدیکی کنم فریاد، یا دوری | |||||
ز حرف حق درین ایام باطل بوی خون آید | عروج دار دارد نشاهی صهبای منصوری | |||||
لب نهادم به لب یار و سپردم جان را | تا به امروز به این مرگ نمرده است کسی | |||||
ریزش اشک مرا نیست محرک در کار | دامن ابر بهاران نفشرده است کسی | |||||
چشم بیداری است هر کوکب درین وحشت سرا | در میان اینقدر بیدار، چون خوابد کسی؟ | |||||
عمر با صد ساله الفت بیوفایی کردورفت | از که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟ | |||||
در جهان آگهی خضری دچار من نشد | میروم از خود برون، شاید که پیش آید کسی | |||||
نیست غیر از گوشهی دل در جهان آب و گل | گوشهی امنی که یک ساعت بیاساید کسی | |||||
غم بی حاصلی خویش نخوردی یک بار | چند در فکر زمین و غم حاصل باشی؟ | |||||
چنان گرم از بساط خاک بگذر | که شمع مردم آینده باشی | |||||
سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت | از گریبان سرزند از هر چه دامن میکشی | |||||
سینه باغی است که گلشن شود از خاموشی | دل چراغی است که روشن شود از خاموشی | |||||
کثرت و تفرقه در عالم گفتار بود | که جهانی همه یک تن شود از خاموشی | |||||
هر چه از دل میخورم، از روزیم کم میکنند | در حریم سینهی من دل نبودی کاشکی | |||||
آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم | روز اول این قفس را در گشودی کاشکی | |||||
نیست جز داغ عزیزان حاصل پایندگی | خضر، حیرانم، چه لذت میبرد از زندگی | |||||
همچو شمع صبح میلرزد به جان خویشتن | از سفیدیهای موی من چراغ زندگی | |||||
شد از فشار گردون، موی سفید و سر زد | شیری که خورده بودیم، در روزگار طفلی | |||||
زینهار از لاله رخساران به دیدن صلح کن | کز نچیدن میتوان یک عمر گل چید از گلی | |||||
همسایهی وجود نباشد اگر عدم | چون ملک نیستی نتوان یافت عالمی | |||||
همچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداست | هم برون از عالمی، هم در کنار عالمی | |||||
زبان شکوه اگر همچو خار داشتمی | همیشه خرمن گل در کنار داشتمی | |||||
ز دست راست ندانستمی اگر چپ را | چه گنجها به یمین و یسار داشتمی | |||||
از دور نیفتد قدح بزم مکافات | زهری که چشیدن نتوانی، نچشانی | |||||
پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست | خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگرانی؟ | |||||
طومار زندگی را، طی میکند به یک شب | از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی | |||||
از باده توبه کردن مشکل بود، وگرنه | سهل است دست شستن، از آب زندگانی | |||||
دل نبندند عزیزان جهان در وطنی | که به یوسف ندهد وقت سفر پیرهنی | |||||
در سپند من سودازده آتش مزنید | که پریشان شود از نالهی من انجمنی | |||||
چند در خواب رود عمر تو ای بی پروا؟ | آنقدر خواب نگه دار که در گور کنی | |||||
پیش ازان دم که کند خاک ترا در دل خون | می به دست آر که خون در جگر خاک کنی | |||||
برگ عشرت مکن ای غنچه که ایام بهار | آنقدر نیست که پیراهن خود چاک کنی | |||||
زمین، سرای مصیبت بود، تو میخواهی | که مشت خاکی ازین خاکدان به سر نکنی؟ | |||||
نیستی گردون، ولی بر عادت گردون تو هم | میکشی آخر چراغی را که روشن میکنی | |||||
زیر سپهر، خواب فراغت چه میکنی؟ | در خانهی شکسته اقامت چه میکنی؟ | |||||
ای عقل شیشه بار که گل بر تو سنگ بود | در کوهسار سنگ ملامت چه میکنی؟ | |||||
تعمیر خانهای که بود در گذار سیل | ای خانمان خراب، برای چه میکنی؟ | |||||
خاطر از وضع مکرر زود در هم میشود | یک دو ساغر نوش کن تا عالم دیگری شوی | |||||
میخورد شهر به هم، گر تو ستمگر یک روز | سیل زنجیر جنون سر به بیابان ندهی | |||||
صنوبر با تهیدستی به دست آورد صد دل را | تو بیپروا برون از عهدهی یک دل نمیآیی | |||||
مشو از نالهی افسوس غافل چون جرس، یاری | اگر از کاروان همچون خبر بیرون نمیآیی | |||||
چنان در خانهی آیینه محو دیدن خویشی | که گر عالم شود زیر و زبر بیرون نمیآیی | |||||
کمند زلف در گردن گذشتی روزی از صحرا | هنوز از دور گردن میکشد آهوی صحرایی | |||||
جان هواپرستان، در فکر عاقبت نیست | گرد هدف نگردد، تیری که شد هوایی | |||||
چشمی نچراندیم درین باغ چو شبنم | چون سرو فشردیم قدم بر لب جویی | |||||
با موی سفید اشک ندامت نفشاندیم | در صبح چنین، تازه نکردیم وضویی |