صائب تبریزی (ابیات برگزیده)/نومید نیستیم ز احسان نوبهار
ظاهر
نومید نیستیم ز احسان نوبهار | هرچند تخم سوخته در خاک کردهایم | |||||
نیست طول عمر را کیفیت عرض حیات | ما به آب تلخ، صلح از آب حیوان کردهایم | |||||
عمر اگر باشد، تماشای اثر خواهید کرد | نعرهی مستانهای در کار گردون کردهایم! | |||||
کس زبان چشم خوبان را نمیداند چو ما | روزگاری این غزالان را شبانی کردهایم ! | |||||
گرچه خاکیم پذیرای دل و جان شدهایم | چون زمین، آینهی حسن بهاران شدهایم | |||||
نیست یک نقطهی بیکار درین صفحهی خاک | ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟ | |||||
پرده بردار ز رخسار خود ای صبح امید | که سیه نامه چو شبهای گناه آمدهایم | |||||
ما چو سرواز راستی دامن به بار افشاندهایم | آستین چون شاخ گل بر نوبهار افشاندهایم | |||||
نیست غیر از بحر، چون سیلاب، ما را منزلی | گرد راه از خویش در آغوش یار افشاندهایم | |||||
نیستیم از جلوهی باران رحمت ناامید | تخم خشکی در زمین انتظار افشاندهایم | |||||
دست ماگیر ای سبک جولان، که چون نقش قدم | خاک بر سر، دست بر دل، خار در پا ماندهایم | |||||
زین بیابان گرمتر از ما کسی نگذشته است | ما ز نقش پا چراغ مردم آیندهایم | |||||
یوسف مصر وجودیم از عزیزیها، ولیک | هر که با ما خواجگی از سر گذارد، بندهایم | |||||
هر تلخیی که قسمت ما کرده است چرخ | می نام کردهایم و به ساغر فکندهایم | |||||
خواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطن | همچو یوسف، بی گنه در چاه و زندان بودهایم | |||||
حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان | میتوان دانست از دستی که بر هم سودهایم | |||||
چون میوه پخته گشت، گرانی برد ز باغ | ما بار نخل چون ثمر نارسیدهایم | |||||
بی عزیزان، مرگ پابرجاست عمر جاودان | ما چو اسکندر دل از آب بقا برداشتیم | |||||
ماداغ توبه بر دل ساغر گذاشتیم | دور طرب به نشاهی دیگر گذاشتیم | |||||
یک جبهه گشاده ندیدیم در جهان | پوشیده بود، روی به هر در گذاشتیم | |||||
هر کسی تخمی به خاک افشاند و ما دیوانگان | دانه زنجیر در دامان صحرا کاشتیم | |||||
بر دانهی ناپخته دویدیم چو آدم | ما کار خود از روز ازل خام گرفتیم | |||||
نفسی چند که در غم گذراندن ستم است | همچو گل صرف شکر خنده بیجا کردیم | |||||
ستم به خویش ز کوتاهی زبان کردیم | به هر چه شکر نکردیم، یاد آن کردیم | |||||
بنای خانه بدوشی بلند کردهی ماست | قفس نبود که ما ترک آشیان کردیم | |||||
آستین بر هر چه افشاندیم، دست ما گرفت | رو به ما آورد، بر هر چیز پشت پا زدیم | |||||
ما سیه بختان تفاوت را قلم بر سر زدیم | همچو مژگان سر ز یک چاک گریبان برزدیم | |||||
نیست ممکن از پشیمانی کسی نقصان کند | شاخ گل شد دست افسوسی که ما بر سر زدیم | |||||
خط به اوراق جهان، دیده و نادیده زدیم | پشت دستی به گل چیده و ناچیده زدیم | |||||
هر دم از ماتم برگی نتوان آه کشید | چار تکبیر برین نخل خزان دیده زدیم | |||||
حاصل ما ز عزیزان سفر کردهی خویش | مشت آبی است که بر آینهی دیده زدیم | |||||
دستش به چیدن سر ما کار تیغ کرد | چون گل به روی هر که درین باغ وا شدیم | |||||
کم نشد در سربلندی فیض ما چون آفتاب | سایهی ما بیش شد چندان که بالاتر شدیم | |||||
آسودگی کنج قفس کرد تلافی | یک چند اگر زحمت پرواز کشیدیم | |||||
داغ عشق تو ز اندازهی ما افزون است | دستی از دور برین آتش سوزان داریم | |||||
دست کوتاه ز دامان گل و پا در گل | حال خار سر دیوار گلستان داریم | |||||
از حادثه لرزند به خود قصر نشینان | ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم | |||||
در تلافی، میوهی شیرین به دامن میدهیم | همچو نخل پرثمر، سنگی که بر سر میخوریم | |||||
نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام | از حق گذشتهایم و به باطل نمیرسیم | |||||
دست کرم ز رشتهی تسبیح بردهایم | روزی نمیرود که به صد دل نمیرسیم | |||||
منعان گر پیش مهمان نعمت الوان کشند | ما به جای سفره، خجلت پیش مهمان میکشیم! | |||||
یوسف به زر قلب فروشان دگرانند | ما وقت خوش خود به دو عالم نفروشیم | |||||
عنان گسستهتر از سیل در بیابانیم | به هر طرف که قضا میکشد شتابانیم | |||||
نظر به عالم بالاست ما ضعیفان را | نهال بادیه و سبزهی بیابانیم | |||||
چیدهایم از دو جهان دامن الفت چون سرو | هر که از ما گذرد آب روان میدانیم | |||||
چه فتاده است بر آییم چو یوسف از چاه؟ | ما که خود را به زر قلب گران میدانیم | |||||
چون صبح، خنده با جگر چاک میزنیم | در موج خیز خون، نفس پاک میزنیم | |||||
بیاض گردن او گر به دست ما افتد | چه بوسههای گلوسوز انتخاب کنیم! | |||||
دشمن خانگی آدم خاکی است زمین | خانهی دشمن خود را ز چه آباد کنیم؟ | |||||
پیش ازان کز یکدگر ریزیم چون قصر حباب | خیز تا چون موجهی دریا وداع هم کنیم | |||||
لذت نمانده است در آیندهی حیات | از عیشهای رفته دلی شاد میکنیم | |||||
خضر با عمر ابد پوشیده جولان میکند | ما به این ده روزه عمر اظهار هستی میکنیم | |||||
طاعت ما نیست غیر از شستن دست از جهان | گر نماز از ما نمیآید، وضویی میکنیم | |||||
دارم عقیق صبر به زیر زبان خویش | مانند خضر، تشنهی آب بقا نیم | |||||
دیوانهام ولیک بغیر از دو زلف یار | دیگر به هیچ سلسلهای آشنا نیم | |||||
وفا و مردمی از روزگار دارم چشم | ببین ز سادهدلیها چه از که میجویم | |||||
همان از طاعت من بوی کیفیت نمیآید | اگر سجادهی خود در می گلفام میشویم | |||||
آن طفل یتیمم که شکسته است سبویم | از آب، همین گریهی تلخی است به جویم | |||||
آن سوخته جانم که اگر چون شرر از خلق | در سنگ گریزم، بتوان یافت به بویم | |||||
دیگران از دوری ظاهر اگر از دل روند | ما ز یاد همنشینان در مقابل میرویم | |||||
ما نه زان بیخبرانیم که هشیار شویم | یا به بانگ جرس قافله بیدار شویم | |||||
سرما در قدم دار فنا افتاده است | ما نه آنیم که بر دوش کسی بار شویم | |||||
ما را گزیده است ز بس تلخی خمار | از ترس، بوسه بر لب میگون نمیدهیم! | |||||
کار جهان تمامی، هرگز نمیپذیرد | پیش از تمامی عمر، خود را تمام گردان | |||||
سودای آب حیوان، بیم زیان ندارد | عمر سبک عنان را، صرف مدام گردان | |||||
همیشه داغ دل دردمند من تازه است | که شب خموش نگردد چراغ بیماران | |||||
دو چشم شوخ تو با یکدیگر نمیسازند | که در خرابی هم یکدلند میخواران | |||||
زان چهرهی عرقناک، زنهار بر حذر باش | سیلاب عقل و هوش است، این قطرههای باران | |||||
ایام نوجوانی، غافل مشو ز فرصت | کاین آب برنگردد، دیگر به جویباران | |||||
خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد | چون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟ | |||||
گر نخواهی پشت پا زد بر جهان، پایی بکوب | دست اگر نتوانی افشاند آستینی برفشان | |||||
گر به بیداری غرور حسن مانع میشود | میتوان دلهای شب آمد به خواب عاشقان | |||||
پیش ازین، بر رفتگان افسوس میخوردند خلق | میخورند افسوس در ایام ما بر ماندگان | |||||
نیست آسان خون نعمتهای الوان ریختن | برگریزان مکافات است دندان ریختن! | |||||
سالها گل در گریبان ریختی چون نوبهار | مدتی هم اشک میباید به دامان ریختن | |||||
چو گل با روی خندان صرف کن گر خردهای داری | که دل را تنگ سازد، در گره چون غنچه زر بستن | |||||
هیچ همدردی نمییابم سزای خویشتن | مینهم چون بید مجنون سر به پای خویشتن | |||||
این چنین زیر و زبر عالم نمیماند مدام | مینشاند چرخ هر کس را به جای خویشتن | |||||
بوسی که ز کنج لب ساقی نگرفتم | میبایدم اکنون ز لب جام گرفتن | |||||
چون دست برآرم به گرفتن، که ز غیرت | بارست به من عبرت از ایام گرفتن! | |||||
ز اخوان راضیم تا دیدم انصاف خریداران | گوارا کرد بر من چاه را، از قیمت افتادن | |||||
از دست نوازش تپش دل نشود کم | ساکن نشود زلزله از پای فشردن | |||||
گریزد لشکر خواب گران از قطرهی آبی | به یک پیمانه از سر عقل را وا میتوان کردن | |||||
خط پاکی ز سیلاب فنا دارد وجود ما | چه از ما میتوان بردن، چه با ما میتوان کردن؟ | |||||
گرفتم این که نظر باز میتوان کردن | به بال چشم، چه پرواز میتوان کردن؟ | |||||
نمانده از شب آن زلف گر چه پاسی بیش | هنوز درد دل آغاز میتوان کردن | |||||
قسمت خود بین نمیگردد زلال زندگی | ای سکندر، سنگ بر آیینه میباید زدن | |||||
جای شادی نیست زیر این سپهر نیلگون | خنده در هنگامهی ماتم نمیباید زدن | |||||
زین بیابان میبرم خود را برون چون گردباد | بیش ازین نتوان غبار خاطر صحرا شدن | |||||
چون سیاهی شد ز مو، هشیار میباید شدن | صبح چون روشن شود بیدار میباید شدن | |||||
داشتم چون سرو از آزادگی امیدها | من چه دانستم چنین سر در هوا خواهم شدن؟ | |||||
هر گنه عذری و هر تقصیر دارد توبهای | نیست غیر از زود رفتن، عذر بیجا آمدن | |||||
دلم ز کنج قفس تا گرفت، دانستم | که در بهشت مکرر نمیتوان بودن | |||||
بیستون را الم مردن فرهاد گداخت | سنگ را آب کند داغ عزیزان دیدن | |||||
چه میپرسی ز من کیفیت حسن بهاران را؟ | که چون نرگس سر آمد عمر من در چشم مالیدن | |||||
خوش است فصل بهاران شراب نوشیدن | به روی سبزه و گل همچو آب غلتیدن | |||||
جهان بهشت شد از نوبهار، باده بیار | که در بهشت حلال است باده نوشیدن | |||||
کنون که شیشهی میمالک الرقاب شده است | ز عقل نیست سر از خط جام پیچیدن | |||||
ندارم محرمی چون کوهکن تا درد دل گویم | ز سنگ خاره میباید مرا آدم تراشیدن | |||||
در عشق پیش بینی، سنگ ره وصال است | شد سیل محو در بحر، از پیش پا ندیدن | |||||
نیست جز پای خم امروز درین وحشتگاه | سرزمینی که زمینگیر توان گردیدن | |||||
خاکم به چشم در نگه واپسین مزن | زنهار بر چراغ سحر آستین مزن | |||||
انصاف نیست آیهی رحمت شود عذاب | چینی که حق زلف بود بر جبین مزن | |||||
ز صد هزار پسر، همچو ماه مصر یکی | چنان شود که چراغ پدر کند روشن | |||||
ز عمر، قسمت ما نیست جز زمان وداع | چو آن چراغ که وقت سحر شود روشن | |||||
درین دو هفته که ابر بهار در گذرست | تو نیز دامن امید چون صدف واکن | |||||
دل را به آتش نفس گرم آب کن | ای غافل از خزان، گل خود را گلاب کن | |||||
از آب زندگی به شراب التفات کن | از طول عمر، صلح به عرض حیات کن | |||||
از زخم سنگ نیست در بسته را گزیر | روی گشاده را سپر حادثات کن | |||||
فریب شهرت کاذب مخور چو بیدردان | به جای تربت مجنون مرا زیارت کن! | |||||
این راه دور، بیش ز یک نعرهوار نیست | ای کمتر از سپند، صدایی بلند کن | |||||
به خاکمال حوادث بساز زیر فلک | به آسیا نتوان گفت گرد کمتر کن | |||||
منمای به کوته نظران چهرهی خود را | از آه من ای آینه رخسار حذر کن | |||||
هر چند ز ما هیچکسان کار نیاید | کاری که به همت رود از پیش، خبر کن | |||||
عمر عزیز را به میناب صرف کن | این آب را به لالهی سیراب صرف کن | |||||
هر کس که زر به زر دهد اهل بصیرت است | فصل شکوفه را به میناب صرف کن | |||||
سر جوش عمر را گذراندی به درد می | درد حیات را به می ناب صرف کن | |||||
ساقیا صبح است می از شیشه در پیمانه کن | حشر خواب آلودگان از نعرهی مستانه کن | |||||
میرود فیض صبوح از دست، تا دم میزنی | پیش این دریای رحمت، دست را پیمانه کن | |||||
سرمه را هم محرم چشم سیاه خود مکن | گر توانی، آشنایی با نگاه خود مکن | |||||
قبلهی من! عکس در شرع حیا نامحرم است | خلوت آیینه را هم جلوهگاه خود مکن | |||||
ز باده توبه در ایام نوبهار مکن | به اختیار پشیمانی اختیار مکن | |||||
به استخاره اگر توبه کردهای زاهد | به استخاره دگر زینهار کار مکن | |||||
از خود برون نرفته هوای سفر مکن | این راه را به پای زمین گیر سر مکن | |||||
در قلزمی که ابر کرم موج میزند | اندیشه چون حباب ز دامانتر مکن | |||||
از شتاب عمر گفتم غفلت من کم شود | زین صدای آب، سنگینتر شد آخر خواب من | |||||
صبح بیداری شود گفتم مرا موی سفید | پردهی دیگر شد از غفلت برای خواب من | |||||
نباشم چون ز همزانویی آیینه در آتش؟ | که میآید برون از سنگ و از آهن رقیب من! | |||||
یک دل نشد گشاده ز گفت و شنید من | با هیچ قفل، راست نیامد کلید من | |||||
مرگ هیهات است سازد از فراموشان مرا | من همان ذوقم که مییابند از گفتار من | |||||
به یک خمیازهی گل طی شد ایام بهار من | به یک شبنم نشست از جوش، خون لاله زار من | |||||
در حسرت یک مصرع پرواز بلندست | مجموعهی برهم زدهی بال و پر من | |||||
با خرابیهای ظاهر، دلنشین افتادهام | سیل نتواند گذشت از خاک دامنگیر من | |||||
گفتم از پیری شود بند علایق سستتر | قامت خم حقلهای افزود بر زنجیر من | |||||
یک دل غمگین، جهانی را مکدر میکند | باغ را در بسته دارد غنچهی دلگیر من | |||||
جوانی برد با خود آنچه میآمد به کار از من | خس و خاری به جا مانده است از چندین بهار از من | |||||
بجز کسب هوا از من دگر کاری نمیآید | درین دریای پرآشوب پنداری حبابم من | |||||
به خاک افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم | چو آید گردن مینا به کف، مالک رقابم من | |||||
دیدهی بیدار انجم محو شد در خواب روز | همچنان در پردهی غیب است خواب چشم من | |||||
اندیشه از شکست ندارم، که همچو موج | افزوده میشود ز شکستن سپاه من | |||||
کشاکش رگ جان من اختیاری نیست | چو موج، در کف دریا بود اراده من | |||||
به نسیمی ز هم اوراق دلم میریزد | به تامل گذر از نخل خزان دیدهی من | |||||
ازان خورند به تلخی شراب ناب مرا | که بیتلاش به چنگ آمده است شیشهی من | |||||
من و سیری ز عقیق لب خوبان، هیهات | خشکتر میشود از میلب پیمانهی من | |||||
عاقبت پیر خرابات ز بیپروایی | ریخت پیش بط می سبحهی صد دانهی من | |||||
میشود نخل برومند سبکبار از سنگ | سخن سخت، گران نیست به دیوانهی من | |||||
خراب حالی ازین بیشتر نمیباشد | که جغد خانه جدا میکند ز خانهی من | |||||
ز گریهای که مرا در گلو گره گردد | سپهر سفله کند کم ز آب و دانهی من | |||||
بر لب چاه زنخدان تشنه لب استادهام | آه اگر از سستی طالع نلغزد پای من! | |||||
با کمال ناگواریها گوارا کرده است | محنت امروز را اندیشهی فردای من | |||||
خون میخورد کریم ز مهمان سیر چشم | داغ است عشق از دل بی آرزوی من | |||||
گردون سفله لقمهی روزی حساب کرد | هر گریهای که گشت گره در گلوی من | |||||
بر حریر عافیت نتوان مرا در خواب کرد | میشناسد بستر بیگانه را پهلوی من | |||||
رفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرا | با میهمان ز خانه صفا میرود برون | |||||
یک ساعت است گرمی هنگامهی هوس | زود از سر حباب هوا میرود برون | |||||
هر تمنایی که پختم زیر گردون، خام شد | زین تنور سرد هیهات است نان آید برون | |||||
دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گریست | از زمین ما به ناخن آب میآید برون | |||||
غم ز محنت خانهی من شاد میآید برون | سیل از ویرانهام آباد میآید برون | |||||
هر کجا تدبیر میچیند بساط مصلحت | از کمین بازیچهی تقدیر میآید برون | |||||
از حوادث هر که را سنگی به مینا میخورد | از دل خونگرم ما آواز میآید برون | |||||
چون نظر بر حاصل عمر عزیزان میکنم | از دل بیحاصلم صد آه میآید برون | |||||
نالهی ناقوس دارد هر سر مو بر تنم | این سزای آن که از بتخانه میآید برون | |||||
داغ بر دل شدم از انجمن یار برون | دست خالی نتوان رفت ز گلزار برون | |||||
مرا هر کس که بیرون میکشد از گوشهی خلوت | ستمکاری است کز آغوش یارم میکشد بیرون | |||||
بر سیه بختی ارباب سخن میگرید | نالهای کز دل چاک قلم آید بیرون | |||||
زنده شد عالمی از خندهی جان پرور او | که گمان داشت وجود از عدم آید بیرون؟ | |||||
گر بداند که چه شورست درین عالم خاک | کشتی از بحر خطرناک نیاید بیرون | |||||
نشاهی بادهی گلرنگ به تخت است مدام | دولت از سلسلهی تاک نیاید بیرون | |||||
آنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارم | که به صد گریهی مستانه نیاید بیرون | |||||
هر که داند که خبرها همه در بیخبری است | هرگز از گوشهی میخانه نیاید بیرون | |||||
کسی که مینهد از حد خود قدم بیرون | کبوتری است که میآید از حرم بیرون | |||||
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است | که طفل گریه کنان آید از عدم بیرون | |||||
ز آسمان کهنسال چشم جود مدار | نمیدهد، چو سبو کهنه گشت، نم بیرون | |||||
بر لب ساغر ازان بوسهی سیراب زنند | که نیارد سخن از مجلس مستان بیرون | |||||
زلیخا همتی در عرصهی عالم نمییابد | به امید که آید یوسف از چاه وطن بیرون؟ | |||||
پردهی عصمت ندارد تاب دست انداز شوق | رو به کنعان کرد از دست زلیخا پیرهن | |||||
خون مرا به گردن او گر ندیدهای | در ساغر بلور، میناب را ببین | |||||
از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق | ابروی بی اشارهی محراب را ببین | |||||
گر ندیدی شاخ گل را با خزان آمیخته | بر سر دوش من آن دست نگارین را ببین | |||||
دامن فانوس آن وسعت ندارد، ور نه من | گریهها دارم چو شمع انجمن در آستین | |||||
از سکندر صفحهی آیینهای بر جای ماند | تا چه خواهد ماند از مجموعهی ما بر زمین | |||||
آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد | چاک شد چون دانهی گندم دل اولاد او | |||||
حرف گفتن در میان عشق و دل انصاف نیست | صاحب منزل ازو، منزل ازو، اسباب ازو | |||||
من بستهام لب طمع، اما نگار من | دارد دهان بوسه فریبی که آه ازو! | |||||
باغ و بهار چشم و دل قانع من است | صحرای سادهای که نروید گیاه ازو | |||||
ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم | نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او | |||||
طومار درد و داغ عزیزان رفته است | این مهلتی که عمر درازست نام او | |||||
طلبکار تو دارد اضطرابی در جهانگردی | که پنداری زمین را میکشند از زیر پای او | |||||
نمیدانم کجا آن شاخ گل را دیدهام صائب | که خونم را به جوش آورد رنگ آشنای او | |||||
هرگز نبود رسم ترا خواب صبحگاه | ما را به صد خیال فکنده است خواب تو | |||||
من نیستم حریف زبانت، مگر زنم | از بوسه مهر بر لب حاضر جواب تو | |||||
من آن زمان چون قلم سر ز سجده بردارم | که طی چو نامه شود روزگار فرقت تو | |||||
مکرر بر سر بالین شبنم آفتاب آمد | نشد روشن شود یک بار چشم اشکبار از تو | |||||
به قسمت راضیم ای سنگدل، دیگر چه میخواهی | خمار بیشراب از من، شراب بی خمار از تو | |||||
چه آرزوی شهادت کنم، که سوخته است | به داغ یاس، جگر گوشهی خلیل از تو | |||||
خاطرات از شکوهی ما کی پریشان میشود؟ | زلف پر کرده است از حرف پریشان، گوش تو | |||||
درین راه به دل نزدیک، گمراهی نمیباشد | که جای سبزه خیزد خضر از صحرای عشق تو | |||||
ذوق وصال میگزد از دور پشت دست | گرم است بس که صحبت من با خیال تو | |||||
خواهی حنای پا کن و خواهی نگار دست | من مشت خون خویش نمودم حلال تو | |||||
به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانه میخندی | که در خواب بهاران است پنداری خزان تو | |||||
حق ما افتادگان را کی توان پامال کرد؟ | بوسهی من کارها دارد به خاک پای تو! | |||||
در جبههی ستارهی من این فروغ نیست | یارب به طالع که شدم مبتلای تو؟ | |||||
شادم به مرگ خود که هلاک تو میشوم | با زندگی خوشم که بمیرم برای تو | |||||
دایم به روی دست دعا جلوه میکنی | هرگز ندیده است کسی نقش پای تو | |||||
خبر به آینه میگیرم از نفس هر دم | به زندگی شدهام بس که بدگمان بی تو | |||||
سایهی بال هما خواب گران میآرد | در سراپردهی دولت دل بیدار مجو | |||||
بیخودان، از جستجو در وصل فارغ نیستند | قمری از حیرت همان کوکو زند در پای سرو |