صائب تبریزی (ابیات برگزیده)/نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است
ظاهر
نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است | شراب خوردن ما شیشه خوردن است اینجا | |||||
پردهی شرم است مانع در میان ما و دوست | شمع را فانوس از پروانه میسازد جدا | |||||
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است | چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا؟ | |||||
میکند روز سیه بیگانه یاران را ز هم | خضر در ظلمات میگردد ز اسکندر جدا | |||||
میشوند از سردمهری، دوستان از هم جدا | برگها را میکند فصل خزان از هم جدا | |||||
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من | میشود نزدیک منزل کاروان از هم جدا | |||||
از متاع عاریت بر خود دکانی چیدهام | وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا | |||||
چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند | چرخ سنگیندل ز من هر دم کند یاری جدا | |||||
به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان | که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا | |||||
ز ابر دست ساقی جسم خشکم لاله زاری شد | که در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پیدا | |||||
ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن | که وقت چیدن گل، باغبان شود پیدا | |||||
چنین که همت ما را بلند ساختهاند | عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا | |||||
گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم | که صد دریای آتش از شراری میشود پیدا | |||||
من آن وحشی غزالم دامن صحرای امکان را | که میلرزم ز هر جانب غباری میشود پیدا | |||||
دل عاشق ز گلگشت چمن آزردهتر گردد | که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته برپا را | |||||
به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست | نبسته است کسی شاهراه دلها را | |||||
کمان بیکار گردد چون هدف از پای بنشیند | نه از رحم است اگر بر پای دارد آسمان ما را | |||||
هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتی دارد | به یوسف میتوان بخشید تقصیر زلیخا را | |||||
نه بوی گل، نه رنگ لاله از جا میبرد ما را | به گلشن لذت ترک تماشا میبرد ما را | |||||
مکن تکلیف همراهی به ما ای سیل پا در گل | که دست از جان خود شستن به دریا میبرد ما را | |||||
چون گل ز ساده لوحی، در خواب ناز بودیم | اشک وداع شبنم، بیدار کرد ما را | |||||
نخل ما را ثمری نیست بجز گرد ملال | طعمهی خاک شود هر که فشاند ما را | |||||
اگر غفلت نهان در سنگ خارا میکند ما را | جوانمردست درد عشق، پیدا میکند ما را | |||||
ز چشم بد، خدا آن چشم میگون را نگه دارد! | که در هر گردشی مست تماشا میکند ما را | |||||
به ماه مصر ز یک پیرهن مضایقه کرد | چه چشمداشت دگر از وطن بود ما را؟ | |||||
چو تخم سوخته کز ابر تازه شد داغش | ز باده شد غم و اندوه بیشتر ما را | |||||
چنان به فکر تو در خویشتن فرو رفتیم | که خشک شد چو سبو دست زیر سر ما را | |||||
فغان کز پوچ مغزی چون جرس در وادی امکان | سرآمد عمر در فریاد بیفریادرس مارا | |||||
تا میتوان گرفتن، ای دلبران به گردن | در دست و پا مریزید، خون حلال ما را | |||||
که میآید به سر وقت دل ما جز پریشانی؟ | که میپرسد بغیر از سیل، راه منزل ما را؟ | |||||
ندارد مزرع ما حاصلی غیر از تهیدستی | توان در چشم موری کرد خرمن حاصل ما را | |||||
نسیم صبح از تاراج گلزار که میآید؟ | که مرغان کاسهی دریوزه کردند آشیانها را | |||||
عشق در کار دل سرگشتهی ما عاجزست | بحر نتواند گشودن عقدهی گرداب را | |||||
طاعت زهاد را میبود اگر کیفیتی | مهر میزد بر دهن خمیازهی محراب را | |||||
ای گل که موج خندهات از سرگذشته است | آماده باش گریهی تلخ گلاب را | |||||
دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم | مشرق دیگر بود خورشید عالمتاب را | |||||
چشم دلسوزی مدار از همرهان روز سیاه | کز سکندر، خضر مینوشد نهانی آب را | |||||
ضیافتی که در آنجا توانگران باشند | شکنجهای است فقیران بیبضاعت را | |||||
درین زمان که عقیم است جمله صحبتها | کنارهگیر و غنیمت شمار عزلت را | |||||
به دشواری زلیخا داد از کف دامن یوسف | به آسانی من از کف چون دهم دامان فرصت را؟ | |||||
دنیا به اهل خویش ترحم نمیکند | آتش امان نمیدهد آتشپرست را | |||||
دست از جهان بشوی که اطفال حادثات | افشاندهاند میوهی این شاخ پست را | |||||
شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج | نتوان به گریه شست خط سرنوشت را | |||||
عنان به دست فرومایگان مده زنهار | که در مصالح خود خرج میکنند ترا | |||||
طالعی کو، که گشایم در گلزار ترا؟ | مغرب بوسه کنم مشرق گفتار ترا | |||||
در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی | بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا | |||||
از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست | دست گل چیدن ندارم، خار دیوارم ترا | |||||
آنقدر همرهی از طالع خود میخواهم | که پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا! | |||||
خنده چون مینای می کم کن، که چون خالی شدی | میگذارد چرخ بر طاق فراموشی ترا | |||||
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود | سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی ترا | |||||
در گشاد کار خود مشکلگشایان عاجزند | شانه نتواند گشودن طرهی شمشاد را | |||||
چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم | آشیان کردم تصور، خانهی صیاد را | |||||
یک ره ای آتش به فریاد سپند من برس | در گره تا چند بندم ناله و فریاد را؟ | |||||
دریا بغل گشاده به ساحل نهاد روی | دیگر کدام سیل گسسته است بند را؟ | |||||
می زیر دست خود نکند هوشمند را | پروای سیل نیست زمین بلند را | |||||
یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است | به چه امید به بازار رساند خود را؟ | |||||
هوشمندی که به هنگامهی مستان افتد | مصلحت نیست که هشیار نماید خود را | |||||
راه خوابیده رسانید به منزل خود را | نرساندی تو گرانجان به در دل خود را | |||||
فرو خوردم ز غیرت گریهی مستانهی خود را | فشاندم در غبار خاطر خود، دانهی خود را | |||||
نهان از پردههای چشم میگریم، نه آن شمعم | که سازم نقل مجلس، گریهی مستانهی خود را | |||||
دربهاران، پوست بر تن، پردهی بیگانگی است | یا بسوازن، یا به می ده جبه و دستار را | |||||
از همان راهی که آمد گل، مسافر میشود | باغبان بیهوده میبندد در گلزار را | |||||
چشم ترا به سرمه کشیدن چه حاجت است؟ | کوته کن این بهانهی دنبالهدار را! | |||||
چون زندگی بکام بود مرگ مشکل است | پروای باد نیست چراغ مزار را | |||||
ز دلسیاهی آب حیات میآید | که تشنه سر به بیابان دهد سکندر را | |||||
شکوه مهر خامشی میخواست گیرد از لبم | ریختم در شیشه باز این بادهی پرزور را | |||||
ریشهی نخل کهنسال از جوان افزونترست | بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را | |||||
کشور دیوانگی امروز معمور از من است | من بپا دارم بنای خانهی زنجیر را! | |||||
در دل آهن کند فریاد مظلومان اثر | ناله از زندانیان افزون بود زنجیر را | |||||
از هایهای گریهی من، چون صدای آب | خواب غرور گشت گرانسنگ، ناز را | |||||
دیدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن | رخنهی زندان کند دلگیرتر محبوس را | |||||
دوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزش | که آب زندگی هم میکند خاموش آتش را | |||||
این زمان در زیر بار کوه منت میروم | من که میدزدیدم از دست نوازش دوش را | |||||
یا خم می، یا سبو، یا خشت، یا پیمانه کن | بیش ازین در پا میفکن خاکسار خویش را | |||||
پرواز من به بال و پر توست، زینهار | مشکن مرا که میشکنی بال خویش را | |||||
کاش وقت آمدن واقف ز رفتن میشدم | تا چو نی در خاک میبستم میان خویش را | |||||
هر سر موی تو از غفلت به راهی میرود | جمع کن پیش از گذشتن کاروان خویش را | |||||
دل را حیات از نفس آرمیده است | بیماری نسیم دهد جان، چراغ را | |||||
به بوی گل ز خواب بیخودی بیدار شد بلبل | زهی خجلت که معشوقش کند بیدار عاشق را | |||||
خیرگی دارد ترا محروم، ورنه گلرخان | همچو شبنم از هوا گیرند چشم پاک را | |||||
این زمان بیبرگ و بارم، ورنه از جوش ثمر | منت دست نوازش بود بر من سنگ را | |||||
کم نشد از گریهی مستانه، خواب غفلتم | سیل نتوانست کند از جای خود این سنگ را | |||||
با تهیچشمان چه سازد نعمت روی زمین؟ | سیری از خرمن نباشد دیدهی غربال را | |||||
هر چند حسن را خطر از چشم پاک نیست | پنهان ز آب و آینه کن آن جمال را | |||||
بر جرم من ببخش که آوردهام شفیع | اشک ندامت و عرق انفعال را | |||||
ده در شود گشاده، شود بسته چون دری | انگشت ترجمان زبان است لال را | |||||
در گردش آورید می لعلفام را | زین بیش خشک لب مپسندید جام را | |||||
غافل مشو که وقت شناسان نوبهار | چون لاله بر زمین ننهادند جام را | |||||
دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پارهای است | رنگ برگ خویش باشد میوههای خام را | |||||
بوسه را در نامه میپیچد برای دیگران | آن که میدارد دریغ از عاشقان پیغام را | |||||
عشق سازد ز هوس پاک، دل آدم را | دزد چون شحنه شود، امن کند عالم را | |||||
شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر | نیست آواز درا، قافلهی شبنم را | |||||
اگر تپیدن دل ترجمان نمیگردید | که میشناخت درین تیره خاکدان غم را؟ | |||||
ازان چون موی آتش دیده یک دم نیست آرامم | که آتش طلعتان دارند نبض پیچ و تابم را | |||||
به دامان قیامت پاک نتوان کرد خون من | همین جا پاک کن ای سنگدل با خود حسابم را | |||||
بر خاطر موج است گران، دیدن ساحل | یارب تو نگه دار ز منزل سفرم را! | |||||
پای به خواب رفتهی کوه تحملم | نتوان به تیغ کرد ز دامن جدا مرا | |||||
از کوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم | نشکسته است آبله در زیر پا مرا | |||||
جنون به بادیه پرورده چون سراب مرا | سواد شهر بود آیهی عذاب مرا | |||||
کسی به موی نیاویخته است خرمن گل | غم میان تو دارد به پیچ و تاب مرا | |||||
سیاه در دو جهان باد، روی موی سفید! | که همچو صبح گرانسنگ ساخت خواب مرا | |||||
نیست ممکن راه شبنم را به رنگ و بو زدن | این کشش از عالم بالاست مجذوب مرا | |||||
درین ستمکده آن شمع تیره روزم من | که انتظار نسیم سحر گداخت مرا | |||||
مکش ز دست من آن ساعد نگارین مرا | که خون ز دست تو بسیار در دل است مرا | |||||
جنون دوری من بیش میشود از سنگ | درین ستمکده حال فلاخن است مرا | |||||
گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم | رهروی نیست درین راه که نشکست مرا | |||||
منم آن نخل خزان دیده کز اسباب جهان | هیچ در بار به جز برگ سفر نیست مرا | |||||
همه شب قافلهی نالهی من در راه است | گر چه فریادرسی همچو جرس نیست مرا | |||||
زنگیان دشمن آیینهی بیزنگارند | طمع روی دل از تیرهدلان نیست مرا | |||||
آن نفس باخته غواص جگرسوختهام | که بجز آبلهی دل، گهری نیست مرا | |||||
روزگاری است که با ریگ روان همسفرم | میروم راه و ز منزل خبری نیست مرا | |||||
گر چه چون سرو تماشاگه اهل نظرم | از جهان جز گره دل ثمری نیست مرا | |||||
به بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کرد | کجا فریب دهد جلوهی بهشت مرا؟ | |||||
ز فیض سرمهی حیرت درین تماشاگاه | یکی شده است چو آیینه خوب و زشت مرا | |||||
درین بساط، من آن آدم سیهکارم | که فکر دانه برآورد از بهشت مرا | |||||
چو برگ، بر سر حاصل نمیتوان لرزید | کجاست سنگ، که دل از ثمر گرفت مرا | |||||
میشوم گل، در گریبان خار میافتد مرا | غنچه میگردم، گره در کار میافتد مرا | |||||
غمگین نیم که خلق شمارند بد مرا | نزدیک میکند به خدا، دست رد مرا | |||||
چندان که پا ز کوی خرابات میکشم | آب روان حکم قضا میبرد مرا | |||||
بس که دارم انفعال از بیوجودیهای خویش | آب گردم چون کسی از خاک بردارد مرا | |||||
گر چو خورشید به خود تیغ زنم، معذورم | طرفی نیست درین عالم نامرد مرا | |||||
ز زندگانی خود، چرخ سیر کرد مرا | دم فسردهی این پیر، پیر کرد مرا | |||||
گرفت نفس غیور اختیار از دستم | مدد کنید که کافر اسیر کرد مرا! | |||||
سبک از عقل به یک رطل گران کرد مرا | صحبت پیر خرابات جوان کرد مرا | |||||
خانه بر دوشتر از ابر بهاران بودم | لنگر درد تو، چون کوه گران کرد مرا | |||||
وادی پیموده را از سر گرفتن مشکل است | چون زلیخا، عشق میترسم جوان سازد مرا | |||||
میکنم در جرعهی اول سبکبارش ز غم | چون سبو هر کس که بار دوش میسازد مرا | |||||
فیض صبح زندهدل بیش است از دلهای شب | مرگ پیران از جوانان بیشتر سوزد مرا | |||||
قامت خم برد آرام و قرار از جان من | خواب شیرین، تلخ ازین دیوار مایل شد مرا | |||||
در طریقت، بار هر کس را که نگرفتم به دوش | چون گشودم چشم بینش، بار بر دل شد مرا | |||||
نخل امید مرا جز بار دل حاصل نبود | حیف ازان عمری که صرف باغبانی شد مرا | |||||
تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار | در قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مرا | |||||
برنمیآیم به رنگی هر زمان چون نوبهار | سرو آزادم که دایم یک قبا باشد مرا | |||||
چون ز دنیا نعمت الوان هوس باشد مرا؟ | خون دل چندان نمییابم که بس باشد مرا | |||||
فنای من به نسیم بهانهای بندست | به خاک با سر ناخن نوشتهاند مرا | |||||
ز من به نکتهی رنگین چون لاله قانع شو | که از برای درودن نکشتهاند مرا | |||||
نیست جز پاکی دامن گنهم چون مه مصر | کو عزیزی که برون آورد از بند مرا؟ | |||||
چون گل، درین حدیقه که جای قرار نیست | برگ نشاط، برگ سفر میشود مرا | |||||
فغان که همچو قلم نیست از نگونبختی | به غیر روسیهی حاصل از سجود مرا | |||||
مانند لاله، سوخته نانی است روزیم | آن هم فلک به خون جگر میدهد مرا | |||||
نیرنگ چرخ، چون گل رعنا درین چمن | خون دل از پیالهی زر میدهد مرا | |||||
از نسیم گل پریشان گردد اوراق حواس | خلوتی چون غنچهی تصویر میباید مرا | |||||
روی تلخ دایه نتواند مرا خاموش کرد | طفل بدخویم، شکر در شیر میباید مرا | |||||
برنمیدارد به رغم من، نظر از خاک راه | میفشاند بر زمین جامی که میباید مرا | |||||
گران نیم به خریدار از سبکروحی | به سیم قلب، چو یوسف توان خرید مرا | |||||
ز حسن عاقبت عشق چشم آن دارم | که صبح وصل شود دیدهی سفید مرا | |||||
بس که دیدم سردمهری از نسیم نوبهار | باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا | |||||
عشقم چنان ربود که دنیا و آخرت | افتاد چون دو قطرهی اشک از نظر مرا | |||||
عمر شد در گوشمالم صرف، گویا روزگار | میکند ساز از برای محفل دیگر مرا | |||||
تا در کمند رشتهی هستی فتادهام | دل خوردن است کار چو عقد گهر مرا | |||||
پیری مرا به گوشهی عزلت دلیل شد | بال شکسته شد به قفس راهبر مرا | |||||
پرتو منت کند دلهای روشن را سیاه | میکشد دست حمایت شمع مغرور مرا | |||||
از نوازش، منت روی زمین دارد به من | چرخ سنگیندل زند گر بر زمین ساز مرا | |||||
سیل از ویرانهی من شرمساری میبرد | نیست جز افسوس در کف، خانهپرداز مرا | |||||
میکشم تهمت سجادهی تزویر از خلق | گرچه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا | |||||
مرا ز کوی خرابات، پای رفتن نیست | مگر به خانه برد محتسب به دوش مرا | |||||
نکرده بود تماشا هنوز قامت راست | که شد خرام تو سیلاب عقل و هوش مرا | |||||
چنان ز تنگی این بوستان در آزارم | که صبح عید بود روی گلفروش مرا | |||||
گر بدانی چه قدر تشنهی دیدار توام | خواهی آمد عرقآلود به آغوش مرا! | |||||
شب زلف سیه افسانهی خوابم شده بود | ساخت بیدار دل آن صبح بناگوش مرا | |||||
کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟ | بار هر کس بر زمین ماند، بود بر دل مرا | |||||
هر که میبیند چو کشتی بر لب ساحل مرا | مینهد از دوش خود، بار گران بر دل مرا | |||||
چه حاجت است به رهبر، که گوشهی چشمش | کشد چو سرمه به خویش از هزار میل مرا | |||||
از عزیزان جهان هر کس به دولت میرسد | آشنایی میشود از آشنایان کم مرا | |||||
دل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشکل است | روی دل تا برنگردیده است، بر گردان مرا | |||||
صورت حال جهان زنگی و من آیینهام | جز کدورت نیست حاصل از دل روشن مرا | |||||
حرصی که داشتم به شکار پری رخان | چون باز، بیش شد ز نظر دوختن مرا | |||||
با چنین سامان حسن ای غنچهلب انصاف نیست | از برای بوسهای خون در جگر کردن مرا | |||||
در بیابانی که از نقش قدم بیش است چاه | با دو چشم بسته میباید سفر کردن مرا | |||||
صد کاسه خون اگر چه کشیدم درین چمن | زردی نرفت چون گل رعنا ز رو مرا | |||||
خون هزار بوسه به دل جوش میزند | از دیدن حنای کف پای او مرا | |||||
میداشت کاش حوصلهی یک نگاه دور | شوقی که میبرد به تماشای او مرا | |||||
خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش | ای عقل واگذار به سودای او مرا | |||||
چو گردباد به سرگشتگی برآمدهام | نمیرود دل گمره به هیچ راه مرا | |||||
هزار لطف طمع داشتم ز سادهدلی | نکرد چشم تو ممنون به یک نگاه مرا | |||||
آشنایی به کسی نیست درین خانه مرا | نظر از جمع به شمع است چو پروانه مرا | |||||
کو عشق تا به هم شکند هستی مرا | ظاهر کند به عالمیان پستی مرا | |||||
تا آتش از دلم نکشد شعله چون چنار | باور نمیکنند تهیدستی مرا | |||||
چون فلاخن کز وصال سنگ دستافشان شود | میدهد رطل گران از غم سبکباری مرا | |||||
با دل بی آرزو، بر دل گرانم یار را | آه اگر میبود در خاطر تمنایی مرا | |||||
گوشی نخراشد ز صدای جرس ما | ما قافلهی ریگ روانیم جهان را | |||||
اگر تو دامن خود را به دست ما ندهی | ز دست ما نگرفته است کس گریبان را | |||||
غم عالم فراوان است و من یک غنچهدل دارم | چسان در شیشهی ساعت کنم ریگ بیابان را؟ | |||||
ز جسم، جان گنهکار را ملالی نیست | که دلپذیر کند بیم قتل، زندان را | |||||
ز زندگی چه بر کرکس رسد جز مردار؟ | چه لذت است ز عمر دراز، نادان را؟ | |||||
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری | که آزادی کند دلگیر، اطفال دبستان را | |||||
چو شد زهر عادت، مضرت نبخشد | به مرگ آشنا کن به تدریج جان را | |||||
همین است پیغام گلهای رعنا | که یک کاسه کن نوبهار و خزان را | |||||
کار موقت به وقت است، که چون وقت رسید | خوابی از بند رهانید مه کنعان را | |||||
به ما حرارت دوزخ چه میتواند کرد؟ | اگر ز ما نستانند چشم گریان را | |||||
نخلی که از ثمر نیست، جز سنگ در کنارش | باد مراد داند، دمسردی خزان را | |||||
به هشیاران فشان این دانهی تسبیح را زاهد | که ابر از رشتهی باران به دام آورد مستان را | |||||
مکرر بود وضع روز و شب، آن ساقی جانها | ز زلف و عارض خود، صبح و شام آورد مستان را | |||||
بنه بر طاق نسیان زهد را چون شیشهی خالی | درین موسم که سنگ از لاله جام آورد مستان را | |||||
ازان ز داغ نهان پرده برنمیدارم | که دست و دل نشود سرد، لالهکاران را | |||||
نسیم ناامیدی بد ورق گرداندنی دارد | مکن نومید از درگاه خود امیدواران را | |||||
ز گریه ابر سیه میشود سفید آخر | بس است اشک ندامت سیاهکاران را | |||||
امید من به خاموشی، یکی ده گشت تا دیدم | که سامان میدهد دست از اشارت، کار لالان را | |||||
چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را؟ | ستاره نقطهی سهوست صبح روشن را | |||||
مرا از صافی مشرب ز خود دانند هر قومی | که هر ظرفی به رنگ خود برآرد آب روشن را | |||||
دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد | چو بیماری که گرداند ز تاب درد بالین را | |||||
ز افتادگی به مسند عزت رسیده است | یوسف کند چگونه فراموش چاه را؟ | |||||
غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است | هر تپیدن قاصدی باشد دل آگاه را | |||||
دلت ای غنچه محال است سبکبار شود | تا نریزی ز بغل این زر اندوخته را | |||||
غم مردن نبود جان غم اندوخته را | نیست از برق خطر مزرعهی سوخته را | |||||
دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن | میشناسد دل من بوی دل سوخته را | |||||
چه قدر راه به تقلید توان پیمودن؟ | رشته کوتاه بود مرغ نوآموخته را | |||||
در دیار عشق، کس را دل نمیسوزد به کس | از تب گرم است اینجا شمع بالین خسته را | |||||
سینهها را خامشی گنجینهی گوهر کند | یاد دارم از صدف این نکتهی سربسته را |