صائب تبریزی (ابیات برگزیده)/به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی
ظاهر
به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی | که بلبل در قفس از بوی گل خشنود میگردد | |||||
گرانی میکند بر تن، چو سر بی جوش میگردد | سبو چون خالی از می گشت، بار دوش میگردد | |||||
آدمی پیر چو شد، حرص جوان میگردد | خواب در وقت سحرگاه گران میگردد | |||||
عزیزی هر که را در مصر هستی از سفر آید | مراداغ دل گم گشته از نو تازه میگردد | |||||
مرا گر خندهای چون غنچه در سالی شود روزی | به لب تا از ته دل میرسد، خمیازه میگردد | |||||
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است | که هر که رفت به آن راه، برنمیگردد | |||||
ز روی گرم، کار مهر تابان میکند ساقی | ازین میخانه کس با دامنتر بر نمیگردد | |||||
مرا نتوان به نازو سرگرانی صید خود کردن | نگردم گرد معشوقی که گرد دل نمیگردد | |||||
حضور قلب بود شرط در ادای نماز | حضور خلق ترا در نماز میآرد | |||||
مرو از پرده برون بر اثر نکهت زلف | که سر از کوچهی زنجیر برون میآرد! | |||||
بزرگ اوست که بر خاک همچو سایهی ابر | چنان رود که دل مور را نیازارد | |||||
هزار حیف که در دودمان عشق نماند | کسی که خانهی زنجیر را بپا دارد! | |||||
کجاست عالم تجرید، تا برون آیم | ازین خرابه که یک بام وصد هوا دارد | |||||
ندیدم یک نفس راحت ز حس ظاهر و باطن | چه آسایش در آن کشور که ده فرمانروا دارد؟ | |||||
ندیدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم | که در غربت بود، هر کس عزیزی در سفر دارد | |||||
درین میخانه از خاکی نهادان، چون سبوی می | که بار دوش میگردد که بار از دوش بردارد؟ | |||||
کدام روز که صد بت نمیتراشد دل ؟ | خوشا حضور بر همن که یک صنم دارد | |||||
نمیگردد به خاطر هیچ کس را فکر برگشتن | چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد | |||||
میشوم چون تهی از باده، به سر میغلتم | همچو خم بر سر پا زور شرابم دارد | |||||
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم | که هر چه جز دل خود میخورم زیان دارد | |||||
فغان که آینه رخسار من نمیداند | که آشنایی تردامنان زیان دارد | |||||
به جان رساند مرا داغ دوستان دیدن | چه دلخوشی خضر از عمر جاودان دارد؟ | |||||
میان خوف و رجا حالتی است عارف را | که خنده در دهن و گریه درگلو دارد | |||||
مرا سرگشتگی نگذاشت بر زانو گذارم سر | خوشا منصور کز دار فنا سر منزلی دارد | |||||
دل راه در آن زلف گرهگیر ندارد | دیوانهی ما طالع زنجیر ندارد | |||||
اندیشه تکلیف در اقلیم جنون نیست | در کوچهی زنجیر عسس راه ندارد | |||||
قدم به چشم من خاکسار نگذارد | ز ناز پا به زمین آن نگار نگذارد | |||||
عرق شبنم گل خشک نگشته است هنوز | مگذارید که گلچین به شتابش ببرد | |||||
دل سودازده عمری است هوایی شده است | آه اگر راه به آن زلف پریشان نبرد! | |||||
آه سردی خضر راه ما سبکباران بس است | هر نسیمی از چمن برگ خزان را میبرد | |||||
یک جا قرار نیست مرا از شتاب عمر | در رهگذار سیل، که را خواب میبرد؟ | |||||
عشق، اول ناتوانان را به منزل میبرد | خار و خس را زودتر دریا به ساحل میبرد | |||||
ما را به کوچهی غلط انداختن چرا؟ | دل را بغیر زلف پریشان که میبرد؟ | |||||
دولت سنگدلان زود بسر میآید | سیل از سینه کهسار به سرعت گذرد | |||||
پیری به صد شتاب جوانی ز من گذشت | پل را ندیدهام که ز سیلاب بگذرد | |||||
از کوچهای که آن گل بی خار بگذرد | موج لطافت از سر دیوار بگذرد | |||||
ای کارساز خلق به فریاد من برس | زان پیشتر که کار من از کار بگذرد | |||||
همرهان رفتند اما داغشان از دل نرفت | آتشی بر جای ماند کاروان چون بگذرد | |||||
بنای توبهی سنگین ما خطر دارد | اگر بهار به این آب و تاب میگذرد | |||||
در چنین فصل که نم در قدح شبنم نیست | خار دیوار ترا آب ز سر میگذرد | |||||
دل دشمن به تهیدستی من میسوزد | برق ازین مزرعه با دیدهتر میگذرد | |||||
آسایش تن غافلم از یاد خدا کرد | همواری این راه مرا سر به هوا کرد | |||||
در معرکهی عشق، دلیرانه متازید | بر صفحهی دریا نتوان مشق شنا کرد | |||||
از تزلزل بیش محکم شد بنای غفلتم | رعشه پیری مرا آگاه نتوانست کرد | |||||
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است | عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد | |||||
مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر من | ستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟ | |||||
مادر خاک به فرزند نمیپردازد | روی در منزل و ماوای پدر باید کرد | |||||
بر جبههاش غبار خجالت نشسته باد! | سیلی که بر خرابه من ترکتاز کرد | |||||
مست خیال را به وصال احتیاج نیست | بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد | |||||
گل کرد چون شفق ز گریبان و دامنش | چندان که چرخ خون مرا پایمال کرد | |||||
شیرازهی بهار تماشا گسسته بود | تا مرغ پر شکستهی ما فکر بال کرد | |||||
ز آب من جگر تشنهای نشد سیراب | چه سود ازین که فلک لعل آبدارم کرد؟ | |||||
مرا به حال خود ای عشق بیش ازین مگذار | که بی غمی یکی از اهل روزگارم کرد! | |||||
شوریده تر از سیل بهارم چه توان کرد | در هیچ زمین نیست قرارم چه توان کرد | |||||
شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم | بر هم زدهی زلف نگارم چه توان کرد | |||||
چون ماه درین دایره هر چند تمامم | از پهلوی خویش است مدارم چه توان کرد | |||||
علاج غم به می خوشگوار نتوان کرد | به آب، آینه را بی غبار نتوان کرد | |||||
مصیبت دگرست این که مرده دل را | چو مرده تن خاکی به گور نتوان کرد | |||||
اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است | زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد | |||||
رنگها در روز روشن مینماید خویش را | از سیه کاری مرا موی سفید آگاه کرد | |||||
به بلبلان چمن ای گل آنچنانسر کن | که در بهار سر از خاک برتوانی کرد | |||||
فغان که کاسهی زرین بی نیازی را | گرسنه چشمی ما کاسه گدایی کرد | |||||
بهوش باش دلی را به سهو نخراشی | به ناخنی که توانی گره گشایی کرد | |||||
صفحهی روی ترا دید و ورق برگرداند | ساده لوحی که به من دوش نصیحت میکرد | |||||
کجاست تیشه فرهاد و مرگ دستآموز؟ | که ماند کوه غم و غمگسار رفت به گرد | |||||
درین دو هفته که ما برقرار خود بودیم | هزار دولت ناپایدار رفت به گرد | |||||
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد | غنچهی خاموش، بلبل را به گفتار آورد | |||||
از حجاب حسن شرم آلودهی لیلی، هنوز | بید مجنون سر به پیش انداختن بار آورد | |||||
گریهها در پرده دارد عیشهای بیگمان | خندهی بی اختیار برق، باران آورد | |||||
عشق شورانگیز پیش از آسمان آمد پدید | میزبان اول نمکدان بر سرخوان آورد | |||||
کوچهی زنجیر بن بست است در ظاهر، ولی | هر که رفت آنجا، سر از صحرا برون میآورد | |||||
خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست | یوسف ما راکه از زندان برون میآورد؟ | |||||
من که روزی از دل خود میخورم در آتشم | وای بر آنکس که نعمتهای الوان میخورد | |||||
کمکم دل مرا غم و اندیشه میخورد | این باده عاقبت سر این شیشه میخورد | |||||
ز مرگ تلخ پروا نیست بی برگ و نوایان را | چراغ تنگدستان خامشی را از هوا گیرد | |||||
به آه داشتم امیدها، ندانستم | که این فلک زده هم رنگ آسمان گیرد | |||||
کدام آتش زبان کرد این دعا در حق من یارب | که دامن هر که راسوزد، مرا آتش به جان گیرد | |||||
فریب عقل خوردم، دامن مستی رها کردم | ندانستم که اینجامحتسب هشیار میگیرد | |||||
چه مشکل خوان خطی دارد سر زلف پریشانش | که در هر حرف او صد جا زبان شانه میگیرد! | |||||
جنونی کو که آتش در دل پر شورم اندازد | ز عقل مصلحت بین صد بیابان دورم اندازد | |||||
نیم سنگ فلاخن، لیک دارم بخت ناسازی | که برگرد سر هر کس که گردم، دورم اندازد | |||||
گریبان چاک از مجلس میا بیرون، که میترسم | گل خورشید خود را در گریبان تو اندازد | |||||
دل بیدار ازین صومعهداران مطلب | کاین چراغی است که در دیر مغان میسوزد | |||||
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی | به پایان تا رسد یک شمع، صد پروانه میسوزد | |||||
ای که چون غنچه به شیرازهی خود میبالی | باش تا سلسله جنبان خزان برخیزد | |||||
کند معشوق را بی دست و پا، بیتابی عاشق | بلرزد شمع بر خود، چون ز جا پروانه برخیزد | |||||
نام بلبل ز هواداری عشق است بلند | ورنه پیداست چه از مشت پری برخیزد | |||||
گر از عرش افتد کس، امید زیستن دارد | کسی کز طاق دل افتاد از جا برنمیخیزد | |||||
کدام دیدهی بد در کمین این باغ است ؟ | که بی نسیم، گل از شاخسار میریزد | |||||
دامن صحرا نبرد از چهرهام گرد ملال | میروم چون سیل، تا دریا به فریادم رسد | |||||
به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش | که گل و میوه این باغ به چیدن نرسد | |||||
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند | به من خسته بجز چشم پریدن نرسد | |||||
تو ز لعل لب خود، کام مکیدن بردار | که به ما جز لب خمیازه مکیدن نرسد | |||||
مسلمان میشمردم خویش را، چون شد دلم روشن | ز زیر خرقهام چون شمع صد زنار پیدا شد | |||||
مرا صائب به فکر کار عشق انداخت بیکاری | عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد! | |||||
یک چشم خواب تلخ، جهان در بساط داشت | آنهم نصیب دیده شور حباب شد | |||||
غفلت نگر که بر دل کافر نهاد خویش | هر خط باطلی که کشیدم صلیب شد | |||||
به امید بهشت نسیه زاهد خون خورد، غافل | که خود باغ بهشت از یک دوساغر میتواند شد | |||||
شکست شیشهی دل را مگو صدایی نیست | که این صدا به قیامت بلند خواهد شد | |||||
رهرو صادق و سامان اقامت، هیهات | صبح چون کرد نفس راست، روان خواهد شد | |||||
به تازیانه غیرت سری بر آر از خاک | که دانه سبز شد و خوشه کرد و خرمن شد | |||||
دل خراب مرا جور آسمان کم بود | که چشم شوخ تو ظالم هم آسمان گون شد! | |||||
بهار نوجوانی رفت، کی دیوانه خواهی شد؟ | چراغ زندگی گل کرد، کی پروانه خواهی شد؟ | |||||
مشو غافل درین گلشن چو شبنم از نظر بازی | که تا برهم گذاری چشم را، افسانه خواهی شد | |||||
به اندک روی گرمی، پشت بر گل میکند شبنم | چرا در آشنایی اینقدر کس بیوفا باشد؟ | |||||
دشمن خانگی از خصم برونی بترست | بیشتر شکوهی یوسف ز برادر باشد | |||||
به آهی میتوان دل را ز مطلبها تهی کردن | که یک قاصد برای بردن صد نامه بس باشد | |||||
غم مرا دگران بیش میخورند از من | همیشه روزی من رزق دیگران باشد | |||||
مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان | سر خود میخورد آن پسته که خندان باشد | |||||
نیست پروای اجل دلزدهی هستی را | شمع ماتم ز چه دلگیر ز مردن باشد؟ | |||||
تا به چند از لب میگون تو ای بی انصاف | روزی ما لب خمیازه مکیدن باشد؟ | |||||
من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست | تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد؟ | |||||
تیره روزان جهان را به چراغی دریاب | تا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد | |||||
مشو از صحبت بی برگ و نوایان غافل | که شب قدر نهان در رمضان میباشد | |||||
ز انگشت اشارت، در گریبان خارها دارم | بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمیباشد | |||||
با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند | منصور را ببین که چه از دار میکشد | |||||
آن که دامن بر چراغ عمر من زد، این زمان | آستین بر گریه شمع مزارم میکشد | |||||
کی سر از تیغ شهادت جان روشن میکشد؟ | شمع در راه نسیم صبح گردن میکشد | |||||
در کوی میکشان نبود راه، بخل را | اینجاز دست خشک سبو آب میچکد | |||||
چنین کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم | چه میشد گر بهار عمر ما هم باز میآمد؟ | |||||
از شوق آن بر و دوش، روزی بغل گشودم | آغوش من چو محراب، دیگر به هم نیامد | |||||
ره ندارد جلوهی آزادگی در کوی عشق | سرو اگر کارند اینجا بید مجنون میدمد | |||||
شوق من قاصد بیدرد کجا میداند؟ | آنقدر شوق تو دارم که خدا میداند! | |||||
عمر رفت و خار خارش در دل بیتاب ماند | مشت خاشاکی درین ویرانه از سیلاب ماند | |||||
دل ز بیعشقی درون سینهام افسرده شد | داغ این قندیل روشن در دل محراب ماند | |||||
زین گلستان که به رنگینی آن مغروری | مشت خاکی به تو ای باد سحر خواهد ماند | |||||
زینهمه لاله بی داغ که در گلزارست | داغ افسوس بر اوراق جگر خواهد ماند | |||||
عاقبت در سینهام دل از تپیدن باز ماند | بس که پر زد در قفس این مرغ از پرواز ماند | |||||
رفت ایام شباب و خارخار او نرفت | مشت خاشاکی ز سیل نو بهاران باز ماند | |||||
از جوانی نیست غیر از آه حسرت در دلم | نقش پایی چند ازان طاوس زرین بال ماند | |||||
خزان رسید و گل افشانی بهار نماند | به دست بوسه فریب چمن، نگار نماند | |||||
ز خوشه چینی این چهرههای گندم گون | سفید را به نظر یک جو اعتبار نماند | |||||
معاشران سبکسیر از جهان رفتند | بغیر آب روان هیچ کس به باغ نماند | |||||
چه سیل بود که از کوهسار حادثه ریخت ؟ | که در فضای زمین، گوشهی فراغ نماند | |||||
از پشیمانی سخن در عهد پیری میزنم | لب به دندان میگزم اکنون که دندانم نماند | |||||
به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم | که چون آیینه روشن شد، به روشنگر نمیماند | |||||
گلوی خویش عبث پاره میکند بلبل | چو گل شکفته شود، در چمن نمیماند | |||||
بازیچهی نسیم خزانند لالهها | دامن اگر به دامن کهسار بستهاند | |||||
از صدر تا رسندبزرگان به آستان | از عالم آستانه نشینان گذشتهاند | |||||
در گشاد غنچهی دلهای خونین صرف کن | این دم گرمی که چون باد بهارت دادهاند | |||||
سر مپیچ از سنگ طفلان چون درخت میوهدار | کز برای دیگران این برگ و بارت دادهاند | |||||
عشق بالادست و جان بیقرارم دادهاند | ساغر لبریز و دست رعشه دارم دادهاند | |||||
نومید نیستم ز ترازوی عدل حق | زان سر دهند هر چه ازین سر ندادهاند | |||||
بر زمین ناید ز شادی پای ما چون گردباد | تا لباس خاکساری در بر ما کردهاند | |||||
ماطوطیان مصر شکرخیز غربتیم | ما را ز شیر صبح وطن باز کردهاند | |||||
یارب چه گل شکفته، که امروز در چمن | گلها به جای چشم، دهن باز کردهاند ! | |||||
ایمن نیم ز سرزنش پای رهروان | کشت مرا به راهگذر سبز کردهاند | |||||
نیست در روی زمین، یک کف زمین بیانقلاب | وقت آنان خوش که در زیر زمین خوابیدهاند | |||||
نیست چندان ره به ملک بیخودی از عارفان | تا برون از خویش میآیند، در میخانهاند | |||||
برنمی دارد شراکت ملک تنگ بیغمی | زین سبب اطفال دایم دشمن دیوانهاند | |||||
خامهام، گفت و شنیدم به زبان دگری است | من چه دانم چه سخنها به زبانم دادند ؟ | |||||
به چه تقصیر، چو آیینه روشن یارب | تخته مشق پریشان نفسانم کردند؟ | |||||
مستی از شیشه و پیمانه خالی کردند | ساده لوحان که در کعبه و بتخانه زدند | |||||
کی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟ | یوسف نه عزیزی است که در چاه گذارند | |||||
بردار نقاب ای صنم از حسن خداداد | تا کعبه روان روی به بتخانه گذارند | |||||
رمزی است ز پاس ادب عشق، که مرغان | شب نوبت پرواز به پروانه گذارند | |||||
درآمدم چو به مجلس، سپند جای نمود | ستاره سوختگان قدردان یکدگرند | |||||
ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان | گذشتگان پل این سیل خانه پردازند | |||||
طی شد ایام جوانی از بناگوش سفید | شب شود کوتاه، چون صبح از دو جانب سر زند | |||||
یک صبحدم به طرف گلستان گذشتهای | شبنم هنوز بر رخ گل آب میزند! | |||||
از دست رود خامه چو نام تو نویسند | پرواز کند دل چو پیام تو نویسند | |||||
نه ماه فلک سیرم و نه مهر جهانتاب | تا بوسهی من بر لب بام تو نویسند | |||||
ز رفتن دگران خوشدلی، ازین غافل | که موجها همه با یکدیگر هم آغوشند | |||||
طمع ز اختر دولت مدار یکرنگی | که هر چه سبز کند آفتاب، زرد کند | |||||
سخن عشق اثر در دل زهاد نکرد | نفس صبح چه با غنچهی تصویر کند؟ | |||||
شحنهی دیده وری کو، که درین فصل بهار | هر که دیوانه نگشته است به زنجیر کند! | |||||
دامن شادی چو غم آسان نمیآید به دست | پسته را خون میشود دل، تا لبی خندان کند | |||||
دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما | به وطن هر که رسدیاد ز غربت نکند | |||||
آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش | در خزان، هر برگ، چندین رنگ پیدا میکند | |||||
دیدن آیینه را بر طاق نسیان مینهی | گر بدانی شوق دیدارت چه با دل میکند | |||||
خانهی چشم زلیخا شد سفید از انتظار | بوی پیراهن به کنعان خانه روشن میکند | |||||
بس که ترسیده است چشم غنچه از غارتگران | بال بلبل را خیال دست گلچین میکند | |||||
یک دل به جان رساند من دردمند را | با صد دل شکسته صنوبر چه میکند؟ | |||||
یک دل، حواس جمع مرا تار و مار کرد | زلف شکسته تو به صد دل چه میکند؟ | |||||
ای بحر، از حباب نظر باز کن، ببین | کاین موج بیقرار به ساحل چه میکند | |||||
یک بار سر برآر ز جیب قبای ناز | دست مرا ببین به گریبان چه میکند | |||||
بیخبری ز پای خم، برد به سیر عالمم | ورنه به اختیار کس، ترک وطن نمیکند | |||||
قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست | سیل از رفتن نمیماند اگر پل بشکند | |||||
تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است | میزند بر هم جهان را، هر که یک دل بشکند | |||||
تا سبزه و گل هست، ز می توبه حرام است | نتوان غم دل را به بهار دگر افکند | |||||
دور گردان را به احسان یاد کردن همت است | ورنه هر نخلی به پای خود ثمر میافکند | |||||
ازسر مستی صراحی گردنی افراخته است | آه اگر دست گلوگیر عسس گردد بلند | |||||
یکباره بستن در انصاف خوب نیست | دیوار باغ را مکن ای باغبان بلند | |||||
غفلت زدگان دیدهی بیدار ندانند | از مردهدلی قدر شب تار ندانند | |||||
غافلی از حال دل، ترسم که این ویرانه را | دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند | |||||
مصرع برجستهام دیوان موجودات را | زود میآیم به خاطر، گر فراموشم کنند | |||||
خانه بر دوشان مشرب از غریبی فارغند | چون کمان در خانهی خویشند هر جا میروند | |||||
چون صبح، زیر خیمهی دلگیر آسمان | روشندلان به یک دو نفس پیر میشوند | |||||
بریز بار تعلق که شاخههای درخت | نمیشوند سبکبار تا ثمر ندهند | |||||
شد سخن در روزگار ما چنان کاسد که خلق | در شنیدن بر سخنور من احسان نهند! | |||||
درکوی مکافات، محال است که آخر | یوسف به سر راه زلیخا ننشیند | |||||
گفتم از گردون گشاید کار من، شد بستهتر | آن که روشنگر تصور کردمش، زنگار بود | |||||
زود میپاشد ز هم در پیری اوراق حواس | آه سردی ریزش برگ خزان را بس بود | |||||
بر نمیدارد زمین خاکساری امتیاز | در فتادن، سایهی شاه و گدا یکسان بود | |||||
دیوانهی ما را نخریدند به سنگی | در کوچهی این سنگدلان چند توان بود؟ |