شیدای گراشی (پند و اندرز)/فیالموعظة والنصیحة
ظاهر
تو ای مرد با من یکی گوش دار | ز گفتار من خویش رنجه مدار | |||||
نصیحت نمایم کنون ای پسر | مپیچان ز گفتار من هیچ سر | |||||
نصیحت بود مایهٔ کار تو | که روشن کند تیرهبازار تو | |||||
نصیحت درختی بود پرثمر | خصوص از بر شخص والاگهر | |||||
نصیحت بود گوهر بیبها | فدای کسی کش بداند بها | |||||
نصیحت بود رأی مرد خرد | خرد کی بود هر که آن نشنود | |||||
نصیحت بود روشنی بصیر | خصوص از بر شخص روشنضمیر | |||||
نصیحت بسی سرفرازی دهد | نیوشنده گردنفرازی دهد | |||||
نصیحت بود همچو خرم بهار | نیوشندهٔ آن شود باوقار | |||||
نصیحت عروسی بود با جهیز | خصوص از بر مردم با تمیز | |||||
نصیحت غذایی بود خوشگوار | ولیکن بر مردم هوشیار | |||||
نصیحت ثمر سودمندی دهد | نیوشنده را سربلندی دهد | |||||
نصیحت بود چون در نابسود | نیوشنده را زو بود نفع و سود | |||||
نصیحت بود مایهٔ سودمند | نیوشندهٔ آن نبیند گزند | |||||
نصیحت بود همچو شیر و شکر | نیوشنده را زو نبیند ضرر | |||||
نصیحت بود همچو طعم عسل | کجا همچو طعمش بود خود عسل | |||||
نصیحت اگر بشنوی ای جوان | پسندیده گردی بر بخردان | |||||
نصیحت اگر نشنوی هم بدان | پسنده نباشی بر عاقلان | |||||
نیوشندهٔ آن شود شادمان | به نزد بزرگان و هم موبدان | |||||
نصیحت بود چون در پربها | رهاند تو را از دم اژدها | |||||
نصیحت اگر بشنود ناکسی | به اندک زمانی بگردد کسی | |||||
نصیحت اگر بشنود جاهلی | به سرش اندر آید هش عاقلی | |||||
نصیحت بود جان من بس مفید | مکن تا توانی تو شرب نبید | |||||
مکن شرب خمر و شراب ای جوان | که افتی تو از چشم دانشوران | |||||
مشو عادی شرب آب عنب | تو هر نیمهشب رو به درگاه رب | |||||
مشو تارک امر حق ای پلید | که هستی تو عبد ذلیل مجید | |||||
مشو پیرو نهی رب ودود | که از سرت آید برون گرد و دود | |||||
بشو پیرو دین ختم رسل | وگرنه درآیی تو در زیر غل | |||||
غل آتشین جهنم بدان | به گردن نهندت شنو ای جوان | |||||
نسازی تو امر خدا کار خویش | چه سازی از این سرهکردار خویش | |||||
به محشر چو آیی به نزد رسول | دگر هم به پیش بتول رسول | |||||
چه گویی جواب خدا و رسول | ز کردار زشتت بگو ای فضول | |||||
چه سازی تو با آتش و اژدها | چه گویی تو با عقرب و مارها | |||||
چه گویی جواب خدا و نبی | ز بدکاری خویشتن ای غبی | |||||
چه گویی جواب نبی و ولی | چو ز افعال خود سخت نامقبلی | |||||
نمایی تو بس فتنه و شور و شر | رهایی نیابی ز ایشان دگر | |||||
در این جا نمایی تو بس کارها | چهسان یابی از دست ایشان رها | |||||
در این جا گریزی تو از مارها | چه سازی که آنجا نیابی رها | |||||
چه سازی تو اندر لحد ای فضول | چو کردی روا نهی رب و رسول | |||||
چه گویی تو در گور با مار و مور | نه پای گریز و نه هم دست زور | |||||
نسازی روا امر حی صمد | چه سازی چو خسبی تو اندر لحد | |||||
تو ظلمی نمایی به مرد فقیر | بگویی دوصد حرف نادلپذیر | |||||
بر زیردستان تو از خشم و کین | ز جهل اندر آری به ابروت چین | |||||
بگویی کنم کارها ای پسر | نگویی چه سازم بر دادگر | |||||
پس ای مرد هشیار هر نیمشب | تو برخیز و کن رو به درگاه رب | |||||
به هر نیمشب ای پسر گوش دار | ستایش نما حضرت کردگار | |||||
چه خواهی که باشی ستوده بیا | ستایش نما حضرت کبریا | |||||
تو ای مرد بینادل با کمال | ستایش نما حضرت ذوالجلال | |||||
ستایش نما خالق شمس و نور | که روشن شود بر تو تاریک گور | |||||
چه خواهی که گردی تو با جایگاه | پرستش نما خالق هور و ماه | |||||
پرستش نما ای پسر یک خدای | «خداوند روزیده رهنمای» | |||||
چه خواهی که گردی تو روشنگهر | ستایش نما خالق بوالبشر | |||||
پرستش نما ذوالجلال احد | که روشن شود بر تو تیره لحد | |||||
دگر هم رسولش ستایش نما | که از بهر او خلق شد ماسوا | |||||
محمد رسول خداوند حق | که از ماسوا برده او خود سبق | |||||
محمد عزیز خدای مجید | در مشکلات جهان را کلید | |||||
پس از او ستایش نما مرتضی | که عمش بود حضرت مصطفی | |||||
علی ولی آن شه مشرقین | که باشد پدر بر حسن با حسین | |||||
که شد همسرش دختر اصطفی | مهین زنان و حبیبهٔ خدا | |||||
دگر اهلبیت رسول کبار | که هستند شافع به روز شمار | |||||
امامان با شوکت و باوقار | که هستند ایشان سه و پنج و چار | |||||
علی و حسن با حسین شهید | که دادند ما را به جنت نوید | |||||
دگر هم ز سجاد و باقر شمر | که هستند ایشان شه دادگر | |||||
دگر جعفر آن شاه والاگهر | امام مبین بهترین بشر | |||||
دگر ابن وی کاظم نیکپی | که بابالحوائج بود شأن وی | |||||
رضای خراسان هشتم امام | تقی باشد از صلب آن نیکنام | |||||
علی نقی آن شه شهنشان | که از نام او زیب دارد جهان | |||||
دگر عسکری آن امام مبین | که باشد پدر بر شه مؤمنین | |||||
امام زمان قائمالامر دین | ستون سما و سکون زمین | |||||
دگر هم نصیحت کنم ای پسر | مشو عادی چرس و افیون دگر | |||||
که افیون بود دشمن جان تو | نه افیون بود بلکه عفیان تو | |||||
ز اول کند شهوتت کند و سست | نمانی از آن پس دگر تندرست | |||||
دگر هم کند سست بنیاد تو | به پا شد ز هم جان آباد تو | |||||
کند خم مر آن سرو آزاد تو | به کل برزند قد شمشاد تو | |||||
سه دیگر کند قطع اولاد هم | کند ساق سیمین چو پولاد هم | |||||
ولی خالی از مغز باشد بدان | به فصل بهارت برآرد خزان | |||||
چهارم چو از بنیه افتی پسر | نماند به تو تاب و قدرت دگر | |||||
بمانی تو از خدمت کردگار | بگردی تو شرمنده روز شمار | |||||
چو افتادی از بنیه زین خامکار | ستایش چسان سازی ای هوشیار | |||||
به اول ستایش بگفتم تمام | ستایش چسان سازی والسلام | |||||
چو کسب تو وافور و افیون بود | ستایش ز حال تو بیرون بود | |||||
به شرط ستایش شوی رستگار | ستایش چو نبود بمانی تو خار | |||||
به نزد خدا و دگر هم رسول | دگر اهلبیت و به نزد بتول | |||||
نصایح بگفتم ز سر تا به بن | نمانده به شیدای بیدل سخن | |||||
تو خود دانی ای خودسر پرگناه | چنین است راه و چنین است چاه |