شیخ بهائی (نان و پنیر)/میبرد تا به خدمت ذوالمن
ظاهر
میبرد تا به خدمت ذوالمن | کش کشانش، دوشاخه در گردن | |||||
دو نهال است رسته از یک بیخ | میوهشان نفس و طبع را توبیخ | |||||
کرسی «لا» مثلثی است صغیر | اندر او مضمحل، جهان کبیر | |||||
هرکه رو از وجود محدث تافت | ره به کنجی از آن مثلث یافت | |||||
عقل داند، ز تنگی هر کنج | که در او نیست ما و من را گنج | |||||
«بوحنیفه» چه در معنی سفت | نوعی از باده را مثلث گفت | |||||
هست بر رای او به شرح هدی | آن مثلث، مباح و پاک ولی | |||||
این مثلث، به کیش اهل فلاح | واجب و مفترض بود نه مباح | |||||
زان مثلث، هر آنکه زد جامی | شد ز مستی، زبون هر خامی | |||||
زین مثلث، هرآنکه یک جرعه | خورد، بختش به نام زد قرعه | |||||
جرعهی راحتش، به جام افتاد | قرعهی دولتش، به نام افتاد |