شیخ بهائی (نان و پنیر)/عابدی از قوم اسرائیلیان
ظاهر
عابدی از قوم اسراییلیان | در عبادت بود روزان و شبان | |||||
روی از لذات جسمی تافته | لذت جان در عبادت یافته | |||||
قطعهای از ارض بود او را مکان | کز سرای خلد میدادی نشان | |||||
صیت عابد رفت تا چرخ کبود | بس که بودی در رکوع و در سجود | |||||
قدسیی از حال او شد باخبر | کرد اندر لوح اجر او نظر | |||||
دید اجری بس حقیر و بس قلیل | سر او را خواست از رب جلیل | |||||
وحی آمد کز برای امتحان | وقتی از اوقات با وی بگذران | |||||
پس ممثل گشت پیش او ملک | تا کند ظاهر، عیارش بر محک | |||||
گفت عابد: کیستی، احوال چیست؟ | زانکه با ناجنس، نتوان کرد زیست | |||||
گفت: مردی، از علایق رستهای | چون تو، دل بر قید طاعت بستهای | |||||
حسن حالت دیدم و حسن مکان | آمدم تا با تو باشم، یک زمان | |||||
گفت عابد: آری این منزل خوش است | لیک با وی، عیب زشتی نیز هست | |||||
عیب آن باشد که آن زیبا علف | خودبخود، صد حیف میگردد تلف | |||||
از برای رب ما نبود حمار | این علفها تا چرد فصل بهار | |||||
گفت قدسی: چونکه بشنید این مقال | نیست ربت را خری، ای بیکمال | |||||
بود مقصود ملک، از این کلام | نفی خر اندر خصوص آن مقام | |||||
عابد این فهمید، یعنی نیست خر | نه در اینجا و نه در جای دگر | |||||
گفت: حاشا! این سخن دیوانگان | این چنین بیربط آمد بر زبان | |||||
پیش هر سبزه، خری میداشتی | خوش بود تا در چرا بگماشتی | |||||
گر نبودی خر که اینها را چرید | این علفها را چرا میآفرید؟ | |||||
گفت قدسی: هست خر، نی خلق را | حق منزه از صفات خلق را | |||||
پس ملک، هردم صد استغفار برد | گرچه وی را ناقص و جاهل شمرد | |||||
با وجود نفی اقرار وجود | چون علفخوارش تصور کرده بود | |||||
بیتجارب، از کیا را علم نیست | کز علف حیوان تواند کرد زیست | |||||
هان، تأمل کن در این نقل شریف | که در آن پنهان بود سر لطیف | |||||
عابد اول در میان خلق بود | کسب آداب و عبادت مینمود | |||||
ورنه، چون داند عبادت چون کند؟ | بر چه ملت طاعت بیچون کند | |||||
در اوان خلطه را خلق جهان | دیده بود او، آنچه دیده دیگران | |||||
بعد از آن کرد او تجرد اختیار | چون ندیده به ز طاعت، هیچ کار | |||||
بود عقلش فاسد و ناقص ولی | نه فساد ظاهر و نقص جلی | |||||
مرد عابد، دیده بد خر را بسی | هر یکی را لیک در دست کسی | |||||
گفت: اینها خود همه، از مردم است | هر یک از سعی خود آورده به دست | |||||
مالک ملک آمده هر کس به عقل | در تمسک، دست ما را نیست دخل | |||||
چون شد اینها جمله ملک دیگری | پس نباشد، حضرت رب را خری | |||||
او ندانسته که کل از حق بود | جمله را حق مالک مطلق بود | |||||
هر که را ملکیست، از ابناء اوست | هر که را مالیست، از اعطاء اوست | |||||
نزع و ایتایش به وفق حکمت است | هر که را گه عزت و گه ذلت است | |||||
هر کجا باشد وجود خر به کار | میکند ایجاد، از یک تا هزار | |||||
هرچه خواهد میکند، پیدا بکن | بیعلاج و آلت حرف و سخن | |||||
عقل عابد را چو این عرفان نبود | با ملک کرد آنچنان گفت و شنود | |||||
هان! مخند ای نفس بر عابد ز جهل | هان، مدان رستن ز نقص عقل سهل | |||||
در کمین خود نشینی، گر دمی | خویش را بینی کم از عابد همی | |||||
گر تو این اموال دانی مال رب | بهر چه در غصب داری، روز و شب؟ | |||||
گر بود در عقد قلبت آنکه نیست | مال، جز مال خدا، پس ظلم چیست؟ | |||||
آنچه داری مال حق دانی اگر | پس به چشم عاریت، در وی نگر | |||||
زان به هر وجهی که خواهی نفع گیر | داده بهر انتفاع، او را معیر | |||||
لیک نه وجهی که مالک نهی کرد | تا شوی از خجلت آن، روی زرد | |||||
گر نکردی این لوازم را ادا | دعوی ملزوم کردن، دان خطا | |||||
عابد اندر عقل، گرچه بود سست | بود اخلاص و عباداتش درست | |||||
کان ملک، تا آن زمان آمد پدید | علت نقصان اجر وی بدید | |||||
تا که آخر، در خلال گفتگو | کرد استنباط ضعف عقل او | |||||
هست در عقل تو نیز این اختلال | نفی خر کرد او ز حق، تو نفی مال | |||||
در تو آیا هست اخلاص و عمل؟ | پس چه خندی بر وی ای نفس دغل! |