شیخ بهائی (نان و پنیر)/بینمازی با یکی از اهل راز
ظاهر
بینمازی با یکی از اهل راز | خواست گوید علت ترک نماز | |||||
گفت : هر وقتی که کردم قصد آن | آفتی آمد به مالم، ناگهان | |||||
و آن دگر گفتش که من کردم نماز | مدتی بسیار و شبهای دراز | |||||
تا برون آیم ز فقر و احتیاج | گیرد آن دکان و بازارم رواج | |||||
حاصلی از وی توقع داشتم | چون نشد، یکبارگی بگذاشتم | |||||
این بود احوال جهال، ای عزیز! | این بودشان پایهی قدر و تمیز | |||||
واجبی را در خیال، این گمرهان | کردهاند از جهل خود، ممکن گمان | |||||
داده نسبت بخل یا غفلت به وی | در مقایل، خویش را دانسته شیء | |||||
غیر ممکن، کی ز ممکن کرد فرق | آنکه در دریای تشبیه است غرق | |||||
تا نشد اوصاف امکانیش فهم | کی تواند دید کوته، دست وهم | |||||
ساحت عزت، چه سان داند بری | از خلاء و سطح و بعد جوهری | |||||
تا ندانسته است اعراض عدد | بر چه معنی خواهدش گفتی احد | |||||
هرچه گوید، در رضا و در غضب | زان منزهدان، جناب قدس رب | |||||
گرچه تقدیس خداوند صمد | از ره تقلید هم ممکن بود | |||||
زان جهت گوییم: جمعی از عوام | یافته در سلک اسلام، انتظام | |||||
لیک، این اسلام، حکم ظاهر است | تا برون آید ز گبر و بتپرست | |||||
گرنه فضل از حق خود دارد قبول | کی شود مقبول تقلید اصول | |||||
بلکه آن تقلید هم از مشکلات | اصل مطلب چون بود از غامضات | |||||
ز آن، نبی مجمل رساند اول پیام | که در آن منظور بودش خاص و عام | |||||
رفته رفته، عقلها چون شد قوی | یافت بسطی مجملات معنوی | |||||
آنکه از علم سیر دارد خبر | کرده در اقوال معصومین نظر | |||||
دیده اجمالات و تفصیلاتشان | در تکلم، مختلف حالاتشان | |||||
سائلی پرسید از تفویض و جبر | تا شناسد، کیست در امت چو گبر | |||||
گفت: تفویض، آنکه اعمال تمام | حق مفوض کرده باشد بر آنام | |||||
راست گفت؛ این نیز تفویضی بدست | لیک، آن نه کز پیمبر واردست | |||||
چون نبودش تاب استعداد و درک | کرد زان تفسیر، این تفیض، درک |