شیخ بهائی (نان و حلوا)/عابدی، در کوه لبنان بد مقیم
عابدی در کوه لبنان بد مقیمدر بن غاری چو اصحاب الرقیم روی دل از غیر حق برتافتهگنج عزت را ز عزلت یافته روزها میبود مشغول صیامقرص نانی، میرسیدش وقت شام نصف آن شامش بدی، نصفی سحوروز قناعت، داشت در دل صد سرور بر همین منوال حالش میگذشتنامدی زان کوه هرگز سوی دشت از قضا یک شب نیامد آن رغیفشد ز جوع، آن پارسا زار و نحیف کرد مغرب را ادا، وآنگه عشاءدل پر از وسواس، در فکر عشاء بس که بود از بهر قوتش اضطرابنه عبادت کرد عابد، شب، نه خواب صبح چون شد، زان مقام دلپذیربهر قوتی آمد آن عابد به زیر بود یک قریه، به قرب آن جبلاهل آن قریه، همه گبر و دغل عابد آمد بر در گبری ستادگبر او را یک دو نان جو بداد بستد آن نان را و شکر او بگفتوز وصول طعمهاش، خاطر شکفت کرد آهنگ مقام خود دلیرتا کند افطار زان خبز شعیر در سرای گبر بد گرگین سگیمانده از جوع، استخوانی و رگی پیش او، گر خط پرگاری کشیشکل نان بیند، بمیرد از خوشی بر زبان گر بگذرد لفظ خبرخبز پندارد، رود هوشش ز سر کلب، در دنبال عابد بو گرفتآمدش دنبال و رخت او گرفت زان دو نان، عابد یکی پیشش فکندپس روان شد، تا نیابد زو گزند سگ بخورد آن نان، وز پی آمدشتا مگر، بار دگر آزاردش عابد آن نان دگر، دادش روانتا که از آزار او یابد امان کلب خورد آن نان و از دنبال مردشد روان و روی خود واپس نکرد همچو سایه، در پی او میدویدعف عفی میکرد و رختش میدرید گفت عابد چون بدید آن ماجرا:من سگی چون تو ندیدم، بیحیا صاحبت، غیر دو نان جو ندادوان دونان، خود بستدی، ای کج نهاد دیگرم، از پی دویدن بهر چیست؟وین همه، رختم دریدن بهر چیست؟ سگ، به نطق آمد که: ای صاحب کمالبیحیا، من نیستم، چشمت بمال هست، از وقتی که بودم من صغیرمسکنم، ویرانهی این گبر پیر گوسفندش را شبانی میکنمخانهاش را پاسبانی میکنم گاه گاهی، نیم نانم میدهدگاه، مشتی استخوانم میدهد گاه، غافل گردد از اطعام منوز تغافل، تلخ گردد کام من بگذرد بسیار، بر من صبح و شاملا اری خبزا ولا القی الطعام هفته هفته، بگذرد کاین ناتواننی ز نان یابد نشان، نی ز استخوان گاه هم باشد، که پیر پر محننان نیابد بهر خود، چه جای من چون که بر درگاه او پروردهامرو به درگاه دگر، ناوردهام هست کارم، بر در این پیر گبرگاه شکر نعمت او، گاه صبر تا قمار عشق با او باختمجز در او، من دری نشناختم گه به چوبم میزند، گه سنگهااز در او، من نمیگردم جدا چونکه نامد یک شبی نانت به دستدر بنای صبر تو آمد شکست از در رزاق رو بر تافتیبر در گبری روان بشتافتی بهر نانی، دوست را بگذاشتیکردهای با دشمن او آشتی خود بده انصاف، ای مرد گزین!بیحیاتر کیست؟ من یا تو؟ ببین مرد عابد، زین سخن، مدهوش شددست را بر سر زد و از هوش شد ای سگ نفس بهایی، یاد گیر!این قناعت، از سگ آن گبر پیر