شیخ بهائی (نان و حلوا)/شب که بودم با هزاران کوه درد
ظاهر
| شب که بودم با هزاران کوه درد | سر به زانوی غمش، بنشسته فرد | |||||
| جان به لب، از حسرت گفتار او | دل، پر از نومیدی دیدار او | |||||
| آن قیامت قامت پیمان شکن | آفت دوران، بلای مرد و زن | |||||
| فتنهی ایام و آشوب جهان | خانه سوز صد چو من، بیخانمان | |||||
| از درم ناگه درآمد، بیحجاب | لب گزان، از رخ برافکنده نقاب | |||||
| کاکل مشکین به دوش انداخته | وز نگاهی، کار عالم ساخته | |||||
| گفت: ای شیدا دل محزون من! | وی بلاکش عاشق مفتون من | |||||
| کیف حال القلب فی نار الفراق؟ | گفتمش: والله حالی لایطاق | |||||
| یک دمک، بنشست بر بالین من | رفت و با خود برد عقل و دین من | |||||
| گفتمش: کی بینمت ای خوش خرام؟ | گفت: نصب اللیل لکن فیالمنام | |||||