شیخ بهائی (مقطعات)/هرچه در عالم بود، لیلی بود
ظاهر
هرچه در عالم بود، لیلی بود | ما نمیبینیم در وی، غیر وی | |||||
حیرتی دارم از آن رندی که گفت | چند گردم بهر لیلی گرد حی | |||||
ای بهایی، شاهراه عشق را | جز به پای عشق، نتوان کرد طی | |||||
یکی دیوانهای را گفت: بشمار | برای من، همه دیوانگان را | |||||
جوابش داد: کاین کاریست مشکل | شمارم، خواهی ار فرزانگان را | |||||
ساز بر خود حرام، آسایش | که فراغت طریق مردی نیست | |||||
پا بفرسای در ره طلبش | پا همین بهر هرزه گردی نیست | |||||
مستان که گام در حرم کبریا نهند | یک جام وصل را دو جهان در بها دهند | |||||
سنگی که سجدهگاه نماز ریای ماست | ترسم که در ترازوی اعمال ما نهند | |||||
به بازار محشر، من و شرمساری | که بسیار، بسیار کاسد قماشم | |||||
بهایی، بهایی، یکی موی جانان | دو کون ار ستانم، بهایی نباشم | |||||
میکشد غیرت مرا، غیری اگر آهی کشد | زانکه میترسم که از عشق تو باشد آه او | |||||
جای دگر نماند، که سوزم ز دیدنت | رخساره در نقاب ز بهر چه میکنی؟ | |||||
گذشت عمر و تو در فکر نحو و صرف و معانی | بهایی! از تو بدین «نحو»«صرف» عمر، «بدیع» است | |||||
نقض کرم است آن که قدرش | در حوصلهی امید گنجد | |||||
مبارک باد عید، آن دردمند بیکسی را | که نه کس را مبارکباد گوید نه کسی او را | |||||
عید، هرکس را ز یار خویش، چشم عیدی است | چشم ما پر اشک حسرت، دل پر از نومیدی است |